شب و سکوت و سه تاری که لال مانده منم
بیا کمى بنوازم ، بیا کمى بزنم
نه چنگ شور و جنونى ، نه پنجه ی گرمى
اسیر غربت بى انتهاى خویشتنم
و در میان کویرى که باغ نامش بود
به زخم زخم تبر، شاخه شاخه مىشکنم
دوباره مینگرم نقش خویش را بر آب
چنان غریبه که باور نمى کنم که منم
ببین چه بر سرم آورده عشق و با این حال
نمى توانم از این ناگــزیر دل بکنم
چنان زلال تورا تشنهام در این دوزخ
که از لهیب عطش گر گرفته پیرهنم
غزل غزل همه ام را وداع مى کنم آه
به دست آتش و بادند پاره هاى تنم
سکوت مى وزد و درکنار تنهاییم
نشستهام به تماشاى شعله ور شدنم
مجال پرزدنم نیست، بعد ازاین شاید
به آسمان برسد امتداد سوختنم
احمدرضا الیاسی