loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
محمد اشرفی بازدید : 267 شنبه 27 دی 1393 نظرات (0)
         
تعطیل تابستان شروع شده بود.          
 در دالان لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبان هروزی چمدان بدست، سوت زنان و          
شادی کنان از مدرسه خارج می شدند . فقط مهرداد کلاه ش را بدست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده          
باشد بحالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود . ناظم مدرسه با سر کچل ، شکم پیش آمده باو نزدیک شد و          
گفت:          
- شما هم می روید ؟          
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پائین انداخت ، ناظم دوباره گفت:          
- ما خیلی متأسفیم که سال دیگر شما در مدرسة ما نیستید . حقیقتًا از حیث اخلاق و رفتار شما سرمشق          
شاگردان ما بودید ، ولی از من بشما نصیحت ، کمتر خجالت بکشید ، کمی جرئت داشته باشید ، برای جوانی          
مثل شما عیب است . در زندگی باید جرئت داشت !          
مهرداد بجای جواب گفت :      
 
 
ادامه داستان در ادمه مطلب...
علیرضا شیدایی بازدید : 165 جمعه 11 بهمن 1392 نظرات (0)

 

بود چون بند هاش که از پیوستن چند گل درست شده بود شل و ول بود و روی بازوهام می افتاد . دامنم پف داشت که سمت راست دامنم ساده بود و همش آستر یه دست بود اما سمت چپم یه چاک بزرگ تا کمرم خورده بود و چند لایه دامن رو نشون می داد . از کمرم گل های درشتی تا زانو هام روی دو طرف چاک بود و بعد هم تور بود و آسترهای طرح دار که توی چاک بود ... دست کش های توری هم با طرح گل داشتم ... گردنبندم هم بند سفتی داشت که روی گرم محکم می شد و روی گردنم می ماند و سینه ریزهایی ازش آویزون بود 
 برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید...
علیرضا شیدایی بازدید : 1412 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

 

رمان فوق العاده نقطه مقابل حتما بخونید هفته بعد هم قسمت دومو میزارم

از دانشگاه برگشتم خونه ....خسته بودم اما به قول مامان بازم خستگی ناپذیر .... امروز بعد از عمری یادم مونده بود که با خودم کلید بیارم . در رو باز کردم و از پله های حیاط بالا رفتم و به در خونه رسیدم .پوفی کردم و دررو باز کردم و وارد شدم ؛ با صدای بلندی گفتم :_سلــــــــام بر اهل خانه ... بابا زحمت نکشین ، نیاین استقبال ...هیچ صدایی نیومد . همیشه وقتی این طوری وارد می شدم مامان از آشپزخونه جوابم رو می داد اما حالا خونه ی توی سکوت فرورفته بود ... البته مثل همیشه صدای گوم گوم ساب ظبط نگار ، خواهر کوچکم ، خونه رو پر کرده بود ...وارد پذیرایی شدم و پشت سر هم گفتم : مامامامامامامــــــان .... کوشی ؟! کوشی مامان ؟!که یهویی بابا رو روی مبل دیدم که افتاده بود و سرش رو گرفته بود .عادت نداشتم این موقع روز بابا رو خونه ببینم ... نزدیک شدم . حس کردم وضع خوبی حاکم نیست که شوخی کنم .سلام آرومی دادم و روی مبل کناری بابا نشستم که مامان با لیوانی وارد پذیرایی شد . لیوان پر از گلگاوزبون بود ؛ باز نتونستم خودم رو کنترل کنم که گفتم :_مامان آمد . با لبخندش که چه عرض کنم با اخمش گلگاوزبان آورد ...هیچ جوابی نشنیدم . واااا ؟! اینا چشون بود ؟! ..... با تعجب پرسیدم :_چیزی شده ؟! ... چرا حرف نمی زنید ؟!مامان با کلافگی گفت : وااای نگین ، تو رو به خدا فقط یه لحظه زبونتو نگه دار ....نه دیگه واقعا یه چیزی شده بود . به بابا نگاه کردم که زبون باز کرد و با خودش گفت :_اصلا نمی دونم چرا این طوری شد ... اصلا نمی دونم چی شد ...مامان _حالا اینو بخور ، یه فکری براش می کنیم ._مامان ، بابا نمی خواین چیزی به فرزند ارشد خونه بگین ؟!مامان _بابات ورشکست شده ... تمام چک های بابا برگشت خورده ...یه لحظه خشکم زد . مثل فیلم ها شده بود . حتما زمان برام متوقف شده بود و بقیه به کارهاشون رو می کردن و من خشک شده بودم .حالا چی می شد ؟! ... نکنه ... حتما می خوان یه روز بابا رو با دستبند ببرن و بندازن زندان ! یا مامان و منو نگار پشت طلبکار ها راه بیفتیم و طلاهامو رو بفروشیم ... !دیگه هیچی نگفتم و انقدر گیج بودم فقط به حرفای مامان و بابا گوش می کردم .بابا چند جرعه ای از گلگاوزبونو خورد و گفت : راستی امشب امید میاد این جا ... باید با هم حرف بزنیم ... کارش دارم ...مامان هم قبول کرد . آقا امید ، تک فرزند یه خانواده ی خرپوله که باباش با بابای من دوسته ... این آقا امید با بابای من توی شرکت مهندسی شریکه و تقریبا هشت ، نه ساله که ندیدمش ... از وقتی دبیرستانی شد دیگه تو مهمونی ها شرکت نمی کرد و اگر هم شرکت داشت ، من این ور و اون ور قرار داشتم و نمی دیدمش .پسر غد و یه دنده و سردی بود که دقیقا نقطه ی متقابل من بود و با هم از زمین تا آسمون فرق داشتیم و از همون بچگی هم همش در حال دعوا بودیم و از هم خوشمون نمیومد .دیگه به زور از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم . داخل اتاقم شدم که احساس کردم صدای آهنگ نگار حسابی رو مخ بود . از جام بلند شدم و با عصبانیت از در زدم بیرون . در اتاق نگار رو محکم کوبیدم و بدون اجازش رفتم تو . بلند به حالت عصبی گفتم :_می خوای همسایه ها بشنون یا خودت ؟! مگه عروسیه خالته ؟! ...کم کن اون لعنتی رو ..نگاهی به اتاقش انداختم که از شلختگیش می خواستم بالا بیارم . دوباره گفتم :_وقت کردی این اتاقت رو هم جمع کن ... بو گند همه جا رو برداشته ...حالا بی چاره فقط یکم اتاقش به هم ریخته بود ... بو گند رو از کجا درآورده بودم ؟!و بعد پریدم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم . ...من نگین ستوده ...دانشجوی سال سوم گرافیک ؛ همه از من و نمره هام انتظار داشتن که حتما خانم دکتری ، مهندسی ، چیزی اما من به همه فهموندم که بـــعــــله ...
یه آبجی کوچک دارم به نام نگار که الآن سوم دبیرستانه و از من تقریبا پنج سال کوچک تر بود . بله ، دختر شاد و شنگولیم و از پا نمیوفتم ولی خدا نکنه که اعصاب نداشته باشم مثل الآن ... خدا رحم کنه ... همچنین بسیار وسواسی و تمیز هستم .

مثل همیشه ساعت شش از خواب بیدار شدم 

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب بروید...

محمد اشرفی بازدید : 196 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (0)

چراغ زیادی از برو بچه‌ها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود.

مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟


- الان می‌زنم.


مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمی‌درمانی. وقتی مامان شیمی‌درمانی می‌شد، من به جاش، غروب ها زنگ می‌زدم به باباجی، بعضی شب ها هم می‌رفتم پیش شان. 


شماره ی باباجی را گرفتم. 


- الو... سلام باباجی... 


- ا لو... ا لو... شما کی هستی؟ از کجا زنگ می‌زنی؟ 


- منم باباجی... غزال.


- کی؟


- غزال؟


- اه... غزال... خوبی بَبَ؟


- خوبم. تو خوبی؟ مادرجون خوبه؟ 


- الو...الو... ساعت شما چنده؟


- چهارونیم.


- صبح به مریم می‌گم پاشو صبح شده... می‌گه شبه. زنگ زدم به انوشه، می‌گم صبحه یا شبه؟ می‌گه صبحه... می‌گم ببین مادرت چی می‌گه.... الان ساعت چنده بَبَ؟


- چهارونیم. 


اه... چهار ونیم....... لعنتی شدم بَبَ.... سماور ما سوخته... تلویزیون مارو چکار کردی ؟


- سفارش کردم یکی بیاد ببره.


- خوب بَبَ ! کاری نداری؟


زنگ زده بودم روز پدرو به ات تبریک بگم .-


کسی دنیا اومده؟-


- نه باباجی... روز پدر.


-اه... روز پدر....کاری نداری بَبَ ؟


- مادرجون کجاست؟


- خوابیده. دستش تیر می‌کشه ... رگ ها هنوز جوش نخورده... درد با ما کینه کرده بَبَ ... یه جا رو، ول می‌کنه، دوجا رو می‌گیره... دورت بگردم بَبَ ... تلویزیونو چن می‌خرن؟


- سیاه و سفیده، زیاد نمی‌خرن.


- بگو بیان ببرن، خودت هم بیا سری بزن به ما.... اون موقع که پول داشتم، به ام بیشتر سر می‌زدی.


مامان از توی اتاق صدا زد. 


غزال ! غزال.... موبایلت زنگ می‌ زنه.


- باباجی کاری نداری؟


- به حسین سلام برسون.


- حسین کی یه؟ من غزالم.


وحشت زده پرسید: الو ! الو ! شما کی هستی؟


- باباجی من غزالم. منو نمی‌شناسی؟ حالت خوب نیست؟


- لعنتی شدم بَبَ... دیشب پاک قطع امید کرده بودم، نه گوشم می‌شنید، نه چشمم می‌دید، بعد دیدم یه صدا داره جلو می‌یاد، صدا که به ام رسید، حالم بهتر شد. الان باز داره شروع می‌شه. گوشم خوب نمی‌شنوه .


موبایلم را از توی اتاق برداشتم. قطع شده بود. 


صدای باباجی را می‌شنیدم که می‌گفت: 


- لعنتی شدم بَبَ .... هر چی یه، دنیا و آخرتم، همینه... خلاص... ساعت چنده بابا؟


- چهار و سی و پنج. گوشی را بده مادرجون، ببینم دستش چه طوره؟


- بَبَ... من کتمو پوشیدم ، عصامو برداشتم، اماده ام. فقط یادت باشه کلید خونه تو، به هیچکی ندی، کلید خونه، مثل ناموس آدم می‌مونه... از دست بره ، دیگه رفته... دیگه نمی‌شه جمع اش کرد... 


-الان کجا میخوای بری؟


- خونه.


- مگه الان کجایی؟


-الان این جا شوروی یه. 


- شوروی کجاست باباجی؟


- مسکو.


مامان در اتاقو باز کرد و گفت: چی می‌گه ؟ 


- هیچی.... پدرت مفت و مجانی رفته سن پترزبورگ. 


صفحه ی " یاهو " همین طور روی مانیتور باز بود، گاه به گاه علامتی ثبت می‌شد: کجایی؟ صفحه مانیتور مدام می‌لرزید...


- گوشی رو بده به مادرجون، من بگم صبح شده.... باباجی... خواهش می‌کنم... نمی‌تونم این قدر.... اگه گوشی رو ندی؛ اون وقت باید بیام... گوشی رو بده به اش ببینم !


- الو... شما کی هستی؟


گوشی رو بده به مادرجون، وگرنه همین الان می‌یام ، می‌برمت بیمارستان.


- اه.. تکلیف من با تو معلوم شد، پس تو منو فروختی به دولت مسکو.


- دولت مسکو با تو چه کار داره باباجی؟


- الو ! الو ! شما کی هستی؟


این اخرین گفتگوی من و باباجی بود... همسایه‌ها خبرمان کردند، وقتی رسیدیم، نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد، ثانیه شمار تک تک می‌کوبید، اما جلو نمی‌رفت. ساعت روی چهار ونیم خوابیده بود... باباجی با کت وشلوار قهوه ای، جلوی در ورودی اتاق افتاده بود ، چشم هاش رو به در، خیره مانده بود. موهای پرپشت سفیدش را نوازش کردم.... چشم هایش را به آرامی ‌بستم، انتظار دیگر تمام شده بود... خاله جون از همه ی خانه فیلم برداری کرد... تلویزیون بزرگ مبله که شاید مال نیم قرن پیش بود، صندلی قهوه ای که رویش می‌نشست. صندوقچه آهنی با قفل سنگینی که رویش بود. وقتی فیلم برداری می‌کرد گفت: با فیلم برداری آدم فکر می‌کنه تمام لحظه های زندگی تو تاریخ ثبت می‌شه، در صورتی که فقط دلمونو خوش می‌کنیم...


گفتم: حتا اگه ثبت هم بشه، فایده نداره، مهم اینه وقتی ادم زنده ست، راضی باشه...


مادرجون اشاره کرد که باباجی را بخوابانیم رو به قبله. گوشه‌های اتاق را نگاه کردم وبعد خاله به گوشه ای اشاره کرد و گفت: قبله اون وره!


به جنازه ی باباجی نگاه می‌کردیم که خوابیده بود، صورتش کمابیش آرام بود؛ اضطراب این سال‌ها را دیگر نداشت.


خاله جون گفت: من دیگه گریه ام نمی‌گیره...


همان لحظه دوربین را گذاشت روی صندلی و کنار جنازه، های و های گریه سرداد ... گریه کرد... گریه کرد.... تازه گی یاد گرفته بود وقتی گریه می‌کرد با مشت به سرش می‌کوبید... گذاشتم با مشت بکوبد به سرش. بالاخره آدم باید یک جور تخلیه شود.


خاله جون اشک هایش را پاک کرد و گفت: نمی‌دونم چرا گریه ام گرفت. من می‌خواستم دیگه هیچ وقت گریه نکنم؛ هیچ وقت.


از مادر جون هم فیلم گرفتیم. فیلم مادرجون را بعدها، چند بار نگاه کردیم. توهمه ی فیلم ها صورتش جمع شده بود ، گاهی هم لبخند می‌زد؛ گاهی دست هایش را با دقت نگاه می‌کرد، دست هایی که با وجود چروک های زیاد؛ هنوز ظریف بودند. 


برای تعیین تکلیف وضعیت مادرجون، جلسه گذاشتیم. ما با وجود اینکه خانواده ای سنتی بودیم، اما برای هر کاری دور هم جمع می‌شدیم و دست جمعی تصمیم می‌گرفتیم. همیشه خاله جون زنگ می‌زد و با لحنی تمسخر آمیز، انگار که خودمان را مسخره کند می‌گفت: امروز جلسه ست....


خانه ی خاله جون جمع شدیم. خاله جون تنها شده بود، بچه هاش رفته بودند استرالیا؛ شوهرش هم مرد... خاله جون با وجود اینکه تنها بود حاضر نبود مادرجون را بیاورد خانه ی خودش. می‌گفت عمری پسر پسر کردن؛ حالا پسر گل شون نگه شون داره.


مادرجون با صدای بلند گفت: باباجی مُرد، اسیر شدم. خونه ی خودم هر چی بود، بهتر بود... هیچ جا خونه ی ادم نمی‌شه.


دایی جون گفت: با اون همه قفل.... من که قاطی کرده بودم... هر هفته ادم قفل خونه شو عوض می‌کنه؟


مادرجون گفت: چی؟


خاله جون داد زد: قفل...قفل....


دایی جون گفت: ترسو بود دیگه... این همه مردم رفتن سربازی، جنگ... اون همه اش می‌گفت روس ها یه سربازو ، از وسط تیکه کردن.... یه قرن گذشت.... دنیا تیکه پاره شد... همه یادشون رفت... اون، این کنار دنیا نشسته بود، همه چی یادش بود، اونی که هیچ وقت نفهمید ساعت چنده... روزه یا شبه.... 


گفتم : این جوری نگو دایی جون... من باباجی رو همیشه دوس داشتم.


- بله... دوست داشتن خرج نداره که... تو فیس بوکت 545 تا رفیق داری. برای بابابزرگت چه کار کردی؟ چه کار کردی براش؟


خاله جون گفت: بچه ها داغون اش کردن... اگه شمس نمی‌رفت ، یه زنگ نزد که رسیده.... همین جا می‌موندی، مثل این همه مردم زند گی می‌کردی... بعضی ها واقعا بلدن زند گی کنن... دایناسورا چرا نابود شدن؟ گُنده بودن ولی مغزشون درست کار نمی‌کرد. 


دایی انوشه به ساعت روی دیوار خیره شد و گفت: اون بد مذهبو وردارین... اون ساعت یه عمره داره روسرم می‌کوبه....


خاله رو به مادرجون گفت: مادر! دیشب چرا تو خواب، داد وبی داد می‌کردی؟


مادرجون سرش را تکان داد و خندید.


خاله جون سرش را نزدیک گوش مادرجون برد و داد زد: چرا دیشب داد وبیداد می‌کردی؟


مادرجون گفت: هر شب خواب می‌بینم تو درهای گرد گیر می‌کنم....


انگشت نشانه اش را دور چرخاند و گفت: گیر می‌کنم.... می‌چرخم... گیر می‌کنم... نمی‌تونم برم بیرون... میله ها می‌یاد جلو...... بعد باباجی و شمس رد میشن، من این طرف می‌مونم.


خاله جون خندید و گفت: حالا نمی‌شه تو هم رد شی؟


مادرجون با صدای بلند که شبیه جیغ بود گفت: چند نفر منو تو خواب می‌زنن .


خاله جون گفت: بهتره بره خونه خودش، نوبتی به اش سر می‌زنیم .


گفتم: تنهایی دق می‌کنه. 


خاله جون گفت: نترس ! دق نمی‌کنه... راستی تو تلویزیون شو فروختی ؟


- نه.... سیاه وسفید بود ، کسی نمی‌خرید.... 


خاله جون گفت: مادرو می‌بریم خونه ی خودش.... هر کی به نوبت نگه اش داره .


بعد رو به دایی جون گفت: منتها چون تو سهم ات دو برابر ماست، دو شب تو پیشش می‌مونی ، یه شب هم ما دخترا... 


رو به من گفت: مامانت هم ....


- مامان الان قرنطینه است....یک هفته است.... من به جای مامان... منتها باید اینجا... 


موبایلم زنگ زد، قطع شد.


دایی جون رو به خاله گفت: چه قدر مادی شدی تو .... هی سهم سهم می‌کنی... یه قرونش برای من ارزش نداره... منتها شمس هنوز برای من زنده است... سهمشو من کنار می‌ذارم... اون هنوز برای من زنده است.... می‌فهمی؟


خاله جون سیگاری اتیش زد.


دایی جون رو به من گفت: شما چی؟


- مامان که مریضه .... من هم کار دارم، اما میتونم یکی رو پیدا کنم.... به جاش پول می‌دم.


- خوبه... خوبه... آفرین به تو.... این نسل می‌دونه داره چه کار می‌کنه... مادرجون که نون وآب و عشق نمیشه... 


مادرجون نفس بلندی کشید. رگ های آبی مُچ دستش را بوس کرد، بعد صورتش را چروک داد و به جایی نامعلوم خیره شد.


با صدای بلند گفتم: مادرجون حالت خوبه؟


تو عمق چشمهایم نگاه کرد، حرفی نزد.


گفتم: شنید؟


دوباره گفتم: مادرجون حالت خوبه؟


سرش را تکیه داد به صندلی. چشم هایش را بست، به ارامی‌رگ های آبی دستش را نوازش کرد، همان رگ هایی را که یک بار بریده بود.چراغ زیادی از برو بچه‌ها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود.


مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟


- الان می‌زنم.


مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمی‌درمانی. وقتی مامان شیمی‌درمانی می‌شد، من به جاش، غروب ها زنگ می‌زدم به باباجی، بعضی شب ها هم می‌رفتم پیش شان. 


شماره ی باباجی را گرفتم. 


- الو... سلام باباجی... 


- ا لو... ا لو... شما کی هستی؟ از کجا زنگ می‌زنی؟ 


- منم باباجی... غزال.


- کی؟


- غزال؟


- اه... غزال... خوبی بَبَ؟


- خوبم. تو خوبی؟ مادرجون خوبه؟ 


- الو...الو... ساعت شما چنده؟


- چهارونیم.


- صبح به مریم می‌گم پاشو صبح شده... می‌گه شبه. زنگ زدم به انوشه، می‌گم صبحه یا شبه؟ می‌گه صبحه... می‌گم ببین مادرت چی می‌گه.... الان ساعت چنده بَبَ؟


- چهارونیم. 


اه... چهار ونیم....... لعنتی شدم بَبَ.... سماور ما سوخته... تلویزیون مارو چکار کردی ؟


- سفارش کردم یکی بیاد ببره.


- خوب بَبَ ! کاری نداری؟


زنگ زده بودم روز پدرو به ات تبریک بگم .-


کسی دنیا اومده؟-


- نه باباجی... روز پدر.


-اه... روز پدر....کاری نداری بَبَ ؟


- مادرجون کجاست؟


- خوابیده. دستش تیر می‌کشه ... رگ ها هنوز جوش نخورده... درد با ما کینه کرده بَبَ ... یه جا رو، ول می‌کنه، دوجا رو می‌گیره... دورت بگردم بَبَ ... تلویزیونو چن می‌خرن؟
 

 

جزئیات بیشتر در ادامه مطلب

محمد اشرفی بازدید : 249 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)


همان طور که سرش پايين بود حس کرد که تمام بچه‌ها به او نگاه می‌کنند، مخصوصاً فريدون که خيلی هم با او بد بود. از بالای چشم نگاه کرد ديد فريدون بدون ترس از معلم خيلی خودمانی تمام تنه روی نيمکت جلو چرخيده و چشمان درشت خوشگلش را که مژههای تک تکش روی پوست سفيد صورتش گردی از سايه انداخته بود به صورت او دوخته و چپ چپ نگاهش می‌کرد و تا چشمانش توی چشمان اصغر افتاد زبانش را از دهنش بيرون آورد و ابروهايش را بالا برد و چشم‌هايش را چپ کرد و به او دهن کجی کرد و زود برگشت و جلوش را نگاه کرد.


اصغر دلش بدرد آمد. اما هيچ کاری نمی‌توانست بکند. فريدون گل سرسبد کلاس بود. از تمام شاگردها آن دبستان مشخص‌تر بود. با اتومبيل به مدرسه می‌آمد و با اتومبيل برمی‌گشت. صبحها موقع تنفس دوم نوکرشان يک شيشه شربت که سر قلنبه لاستيکی داشت برای او می‌آورد و او شربت‌ها را میخورد و به رفقايش هم می‌داد. معلم هيچ وقت با او دعوا نمیکرد. پوست بدنش خيلی سفيد بود و دست‌هايش هميشه پاک و پاکيزه بود و هيچوقت زير ناخن‌های از چرک سياه نبود. اجازه مخصوص از مدير داشت که سرش را از ته نزند و هميشه يک قدری موی طاليی به نرمی ابريشم روی سرش افشان بود. اين‌ها چيزهايی بود که فريدون از اصغر زيادی داشت و هر يک از آن‌ها ترس و پستی ريشه‌داری در او بوجود آورده بود. 


اصغر پيش خودش خيال می‌کرد:


اگه راس مي‌گی يه چيزی به اين فريدون بگو اونا داره بمن دهن کجی می‌کنه. همه ديدن که دهن کجی کرد. مگه من اوتو چيکارش کردم. ای خدا کاشکی من به جای اين فريدون بودم اون که آقا معلم مي‌ره خونشون بهش درس می‌ده و تو اتولشون سوار مي‌شه. شيرين پلوای چرب با خرما و مغز بادوم مي‌خوره. مثه اونی که اونروز ننه جونم تو دس‌مالش کرده بود و آورد خورديم که يه گردن مرغم توش بود. از اون خورشت قورمه سبزيای چرب که اون شبی که خونيه اون تاجره که زنش مرده بود خرج میداد خورديم. که پنج نفر پنج نفر آجانا مارو کف حياط لب باغچه نشوندن و سينیه‌ای گنده توش پلو خورشت ريختن آوردن که من و ننه جونم و يه قرآن خون و يه درويش و دو تا کور با هم دور يه سينی نشسته بوديم و قرآن خونه مي‌خواس منو پاشونه و به آجانه مي‌گفت ما شش نفريم و اين پسره زياديه. انوخت کورا هم داد مي‌زدن که مارو پهلو چش دارا ننشونين ما عاجزيم مارو پهلو عاجزا بنشونين و وختيم خورديم ننه جونم يواشکی پا شد رفت خونه باديه شو ورداشت آورد که آجانا باهاش دعوا کردن و کتکش زدن و دس منم لای در کوچه موند تا آخرش باديه رو نصفه کردن برديم خونه، فرداش جای ناهار خورديم يه قلم پر مغزم توش بود به چه گندکی که ننه جونم رو نون تکون داد آسيه و زهرا خوردن، منم باقی شو با ميخ درآوردم و خوردم.


و بعد از سجده دوم می‌نشينند و تشهد می‌خوانند. تشهد يعنی که آدم ايمان و يگانگي‌شو به خدا و رسولش تجديد میکنه تشهد اين است: “اشهد ان الاله الاالله وحده لاشريک له.” بعدم که اومديم خونه رفتيم قلعه‌بگيری بازی کرديم شب ماه بود تابسون چه خوبه گور پدر مدرسه هم کردن.چقده پای کوره‌ها ليس پس ليس بازی کرديم. قاب بازی کرديم “و اشهد ان محمدا" عبده و رسوله.” اون روز چقده علی يه چش سپلشک آورد، همش يه خر و دو بوک آورد، همش يه خر و دو جيک آورد.چقدر بز آورد. چقده مش رسول سربسرش گذاشت. کاشکی حالام می شد بريم واسيه خودمون بازی کنيم. “اللهم صل علی محمد و آل محمد. “ و بريم رو دس علی مظلوم و تقی سگ دس نيگاه کنيم. مثه ان روز اونا کلون مي‌خونن. اسکناسای درشت درشت جلو هم مي‌اندازن. تابسون چه خوبه، چقدر با مش رسول رفتيم شابدول لزيم پشت ابن بابويه. “و پس از تشهد برمي‌خيزند و رکعت سوم را شروع میکنند.” تو اون برج گندهه تو باغ سراج الملک نون و کباب با ماس خورديم با مش رسول. چرا مردم می‌گن بده؟ چرا هروخت تقی منو مي‌بينه سرکوفتم مي‌ده؟ مگه مش رسول منو چيکارم مي‌کنه؟ ماچم مي‌کنه. نازم مي‌کشه. اونوخت بعدم عصری که تو ماشين دودی سوار مي‌شيم که بياييم شهر پنج زارم بهم مي‌ده. اگه اين دفه ديگه تقی ازون حرفای بدبد بهم بزنه به مش رسول مي‌گم خُردش بکنه. مش رسول از اون قلچماق‌تره. اون خميرگيره شاگرد نونواس. به مش رسول ميگ‌م اين دفعه که اومد واسيه خونشون نون بخره معطلش بکنه از اون متلک‌های بدبد بارش بکنه. “و در رکعت سوم بجای حمد و سوره سه بار میگويند: سبحان الله و الحمد الله و لااله الاالله و الله اکبر” تا ديگه جرأت نکنه جلو سيد عباس و رجب‌علی بگه رسول کوزه شو مي‌ذاره لب سقا خونيه اصغر، که بچه‌ها هم هرهر بخندن، که اونوخت سيد عماسم يه خرمالو از توجيبش در بياره بگه اگه يه ماچ بهم بدی منم اين خرمالو رو درسه بهته ميدم. من نمي‌خوام. اگه بچه‌ها بفهمن. اگه فريدون بفهمه که مش رسول با من از اون کارا ميکنه. کاشکی من ديگه مدرسه نيام. فردا مدرسه نميام. من که بلد نيستم نماز بخونم. اونوخت فريدون بهم مي‌خنده دهن کجی می‌کنه. من اون جلو خجالت می‌کشم پيش اينا واسم نماز بخونم. وختي که خواسم سرمو رو مهر بذارم، اين جا که زمين لخته. صب که از خونه در ميام کتابامم با خودم ميارم ميرم تو اون کوچه درازه که راه نداره پشت در اون خونه‌هه، با بچه‌ها شير يا خط مي‌زنم. گاسم بُردم، اما اگه رضا باشه اون مي‌بره. خيلی سرش مي‌شه. اون‌وخت به مش رسول مي‌گم بياتش مدرسه به ناظم بگه اصغر ناخوش بوده نتونسته ديروز مدرسه بياد. ننه جونم که نمي‌فهمه. رضا از او ناقلاهاس.


بعد انگشتش را کرد تو دماغش و آنجا را خاراند و يک گلوله مف خشکيده که بديوار دماغش چسبيده بود با ناخنش بيرون آورد و دستش را برد زير ميز و آن گلوله سفت خشکيده را در ميان انگشتانش ماليد، اما ناگهان از دستش به زمين افتاد و حسرت آن به دلش ماند.


در اين موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدم‌ها و درشکه ها و خرهايی که چيز بارشان بود و به لاشه گوشت‌هايي که از چنکک قصابی آويزان بود نگاه کرد. دلش مي‌خواست او هم آزاد بود و مثل آن‌ها هر جا که دلش می‌خواست می‌رفت.


دم دکان قصابی يک زن نشسته بود و بقچه سفيدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پيچيده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسيد که مادر درست شکل همين زن است. او هم يک چادر نماز راه راه مثل همين داشت. اما از بالا که او را ديد فورا دلش برای مادرش سوخت. هيچ وقت مادرش را اين طور از بالا نديده بود. از بالا مادرش حقيرتر و کوچک‌تر آمد از آدم‌هايی که از نزديک او رد می‌شدند و به او اعتنا نمی‌کردند؛ بدش می‌آمد. هيچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمی‌گذاشت. “اگه فريدون بدونه که اين زنی که دم دکون قصابی نشسته، ننه جونمه چی مي‌گه؟ آقا معلم که ننه جونمو مي‌شناسه. اون روز که دم مدرسه باهاش حرف زد، گاسم ننه جون منه، گاسم خودشه.”


ناگهان حس کرد که مزه دهنش عوض شد. مثل اين که يک چيز زيادی از لای دندآن‌هايش بيرون زده بود دندآن‌هايش را مکيد يک تکه گوشت گنديده از لای آن‌ها بيرون افتاد. گوشت را ميان دندآن‌هايش له کرده و آن را مزه مزه کرد. مزه سيرابی گنديده و خون شور تازه میداد. يادش افتاد که پريشب سيرابی خورده بود. به يادش آمد که فردا شب هم نوبه سيرابی خوردن آن‌هاست. هفته‌ای دو شب سيرابی می‌خوردند.


باقی شبها نان و لبو مي خوردند. وقتي که صدای سيرابی‌فروش بلند می‌شد مادرش پا می‌شد باديه را برمی‌داشت و می‌رفت دم در کوچه. اصغر و آسيه و زهرا هم دنبالش می‌رفتند. سيرابی‌فروش ديگش را می‌گذاشت زمين و بعد سر ديگ که يک سينی مسی سفيد بود برمی‌داشت، يک فانوس هم تو سينی بود از توی ديگ بخار زيادی می‌زد بيرون. سيرابیفروش با چاقو شيردان و شکمبه و جگر سفيد را خرد می‌کرد و می‌ريخت توی باديه، آخر سر هم رويَش آب چرک غليظی می‌ريخت. آنوقت میبردند تو اتاق زيرکرسی با نان و سرکه می‌خوردند.


باز نگاهش به آن زنی که چندک زده بود و خودش را توی چادرنماز راهراه پيچيده بود و شکل مادرش بود افتاد. بعد به دکان ميوه فروشی که پهلوی قصابی بود خيره شد. به خرمالوها و ازگيل ها نگاه کرد اما فوراً سرش را با ترس توی اتاق برگرداند. معلم داشت درس می‌داد. آنگاه رکوع و سجود بجا می‌آوردند و برمی‌خيزند و رکعت چهارم را مثل رکعت سوم انجام می‌دهند. دلش هُری ريخت تو. يادش آمد که فردا بايد برود جلو شاگردها و يک نماز از سر تا ته بخواند. او هيچ وقت نماز نخوانده بود. مادرش هم نماز نمی‌خواند . يک روز شنيده بود که مادرش به زن صاحبخانه گفته بود. “اگه مي‌بينی نماز نمی‌خونم برای اينه که از سگ نجس ترم، از صب تا شوم دسّام تو شاش و گه‌های مردمه؛ اما عقيدم از همه پاک تره.” بعد راجع به رکوع و سجود فکر کرد. دو تا شکل که اندازه شان به قدر هم بود و مثل دو تکه ابر بودند و شکل معينی نداشتند جلوش مي‌رقصيدند. اينها رکوع و سجود بودند. پيش خودش يکی را رکوع و يکی را سجود خيال کرد. اما شکل ها فوراً از نظرش محو شدند. اوني که صدای عين داره اونه که آدم سرشو رو مهر مي‌ذاره، اوني که سجوده آدم دساشو مي‌ذاره و رو زانوهاش و دولا ميشه. آن وقت باز يادش به مش رسول افتاد. پيش خودش خجالت کشيد و تا گوش هايش سرخ شد. اونی که سجوده آدم دساشو مي‌ذاره رو زانوهاش و دولا مي‌شه.


يک جفت مگس که بهم چسبيده بودند جلوش رو ميز افتادند. مدتی مانند دو کشتی گير تو زورخانه دور هم چرخيدند و بعد يکی از آن‌ها سوا شد و پريد. آن يکی که ماند مدتی با پاهاش بال‌هايش را صاف و صوف کرد، بعد با دست‌هايش روی شاخک‌هايش کشيد سايه‌اش دراز و بی‌قواره روی ميز می‌رقصيد و آن هم هر کاری که مگس می‌کرد می‌کرد. اصغر آهسته دستش را آورد روی ميز ولی نگاهش به معلم بود. بعد آهسته دستش را جلو برد و چابک آن مگس را گرفت، مدتی دستش را همان طور که مشت کرده بود آنجا روی ميز نگاه داشت، اما انگشتانش را بهم فشار میداد و می خواست مگس را بکشد. می‌خواست بداند که آن مگس در کجای مشتش قايم شده. انگشت هايش را قايم تو هم فشار داد، آن وقت دستش را از روی ميز بلند کرد و گذاشت توی دامنش. بازهم انگشتانش را توی هم فشار داد، بعد آهسته انگشتانش را سست کرده و خرده خرده آن‌ها را از هم باز کرد که ناگهان مگس از توی دستش پريد و به هوا رفت.


انگشتانش درد گرفته بود. چند بار آن‌ها را باز و بسته کرد. باز تو کوچه نگاه کرد، اما آن زنی که خودش را توی چادرنماز راه راه پيچيده بود و دم دکان قصابی چندک زده بود، رفته بود. تو باغ بزرگ همسايه زنی داشت رخت‌هايی را که روی بند هوا داده بود جمع می‌کرد. از دودکش‌های عمارت دود بيرون می‌آمد. مردی که ريخت آشپزها را داشت و يک پيش‌بند ارمک جلوش آيزان بود از طرف عمارت آمد بطرف حوض. تو يک دستش کارد بلندی بود و با دست ديگرش پای دو مرغ را گرفته و آويزان‌شان کرده بود. دم حوض که رسيد کارد را گذاشت لب پاشوره و سرمرغ‌ها را گرفت و بزور تپاند زير آب. مرغ‌ها با ترس و شتاب سرهايشان را از توی آب بيرون آوردند و به اين طرف و آن طرف تکان دادند. آن وقت آن‌ها را آورد لب باغچه کارد را هم آورد انداخت روی زمين، بعد پای هر دو مرغ را گذاشت زير پای خودش که توی کفش سياهی بود و کارد را از روی زمين برداشت و کشيد روی گلوی يکی از آن‌ها، اما چون چندبار کشيد و کارد نبريد، آن وقت کارد را گذاشت روی زمين و پرهای زير گلوی آن مرغی را که می‌خواست سرش را ببرد با دست کند، بعد کارد را برداشت و سرش را گوش تا گوش بريد و سرش را پرت کرد يکور و تنش را يکور. مرغ دومی را هم مثل مرغ اولی کشت.


هنوز اصغر گرم تماشای ورجه ورجه مرغ‌های کشته بود که حس کرد دوباره کلاس ساکت شد. دلش هُری ريخت تو و تاپ تاپ شروع به زدن کرد. سرش را به چابکی توی کلاس برگرداند. اما معلم به او نگاه نمی‌کرد و روش طرف ديگر بود. معلم دستمالش را توی دستش گرفته بود. دستمالش مچاله و کثيف بود. وسط آنرا باز کرد و يک فين گندهای تويش کرد و خيره توی آن به مف خودش نگاه کرد. بعد دوباره شروع به درس دادن کرد و اين دفعه تو دماغی همان طور که تو دستمال به مُفش خيره شده بود و چيزی در آن جست وجو میکرد و چشمانش چپ شده بود گفت:

“در اين رکعت که آخر است بعد از سجده دوم مینشينند و تشهّد می‌خوانند آنگاه سلام می دهند و از نماز فراغت حاصل می‌کنند. سلام اين است: “السلام عليکم و رحمه اللة و برکاته.”

 

پایان

 
محمد اشرفی بازدید : 609 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاييز بطور مايل از پشت شيشه‌های در، روی ميز و نيمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابيد و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خيابان و باغ بزرگ همسايه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد.

شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، رديف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قيافه‌ها ناتمام بود و مثل اين بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قيافه پدران‌شان گردند. يقيناً پيکر آن‌ها را مجسمه‌ساز ماهری ساخته بود اجازه نمی‌داد که کسی آن‌ها را از کارگاه او بيرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چيز گذشته بی‌مهارتی او را می‌رساند و برايش بدنامی داشت. مثل اين بود که بايد جای دماغ‌ها عوض می‌شد و يا در صورت‌ها خطوطی احداث می‌گرديد. نگاه‌ها گنگ و بی‌نور بود. بيشتر به توله سگ شبيه بودند تا به آدمی‌زاد. يک چيزهايی در قيافه آن‌ها کم بود.


سه رديف ميز از آخر کلاس خالی بود و روي‌شان خاک گچ و گرد نشسته بود. يک نقشه ايران و يک عکس رنگی اسکلت آدمی‌زاد با استخوان‌های بدقواره و يغور که دندان‌هايش کيپ روی هم خوابيده بود و چشم هايش مثل دو حلقه چاه بی‌انتها توی کاسه سرش سياهی می‌زد، در اين طرف و آن طرف تخته سياه زهوار دررفته‌ای که شاگردها روش می‌نوشتند آويزان بود. مقداری کاغذ مچاله شده و مشتی گچ و يک تخته پاک‌کن که نمدش از تخته ور آمده و به مويی بند بود، گوشه کلاس بغل صندوق لبه کوتاهی که پر از خرده کاغذ بود ريخته بود. يک عکس که شبيه به عکس آدمی‌زاد بود با دماغ گنده و سبيل سفيد و چشمان شرربار بی‌عاطفه با سردوشی‌های مليله و سينه پر از مدال و نشان‌هايی که ظاهراً خودش بخودش داده بود مثل الولک سر جاليز بالای تخته توی قاب عکس خودش نشسته بود و به شاگردها ماه‌رخ میرفت.


ميز معلم از ميزهای ديگر بلندتر بود. رويش يک دفتر بزرگ حاضر وغايب که اسم شاگردها تويش نوشته شده بود و يک ليوان بلور روسی که دوتا شاخه گل نرکسی از حال رفته و...

 

جزئیات در ادامه مطلب

لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 132
  • آی پی دیروز : 81
  • بازدید امروز : 189
  • باردید دیروز : 603
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 2,262
  • بازدید ماه : 1,959
  • بازدید سال : 81,965
  • بازدید کلی : 325,675
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی