ادامه داستان در ادمه مطلب...
شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.
با تشکر
همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 610 | admin |
![]() |
0 | 296 | admin |
![]() |
0 | 323 | admin |
![]() |
0 | 314 | admin |
![]() |
0 | 369 | admin |
![]() |
1 | 377 | saki336 |
![]() |
0 | 294 | admin |
![]() |
0 | 390 | admin |
![]() |
0 | 300 | admin |
![]() |
0 | 369 | admin |
![](http://www.xum.ir/images/2014/02/09/HedayatbyShapourSuren-Pahlav.jpg)
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون رفتم.
داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم....
ادامه داستان در ادامه مطلب
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده
بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که
دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که
رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری،
بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که
ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به
لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو
ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق
می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به
همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما
پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و
تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش، جیمی،
می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده
و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم
داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب
عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه
را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او
نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید .
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید :
« تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی ؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت :« وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم
یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم . سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم
تا به شکل دلخواهم درآید .
اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود
اگر نه آن را کنار می گذارم
. همین موضوع باعث شده است که همیشه
به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا ! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار !
برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.
کد اشتراک گذاری لینک
تعداد صفحات : 3
![Profile Pic Profile Pic](http://anjoman-farsi.rozblog.com/user/anjoman-farsi.jpg)
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اشعار محمدعلی ساکی:
و...
----------------------------------------------------
اشعار بانو فاطمه فراهانی: