loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
محمد اشرفی بازدید : 185 شنبه 28 تیر 1393 نظرات (0)
پُر می شود گهواره از حال و هوایت
وقتی که می آشوبیم با ربنایت
وقتی که می خواهم بشویم صورتم را
وقتی وضو می گیرم از لبخندهایت
گهواره ات بر خاک می افتد وَ آرام
باران می آید از نگاه آشنایت
مثل تمام مردها آزاده هستی
می ایستی تا آخر جان روی پایت
بعدا سه جرعه تیر می نوشی و آنگاه
گلواژه ای می روید از اندوه نایت
وقتی که بی تابی برای دعوت دوست
حتی خدا زل می زند در چشم هایت*
قلب خودت را هدیه کردی و گرفتی
یک مشت عطر یاس و مریم در ازایش *
 
 
محمد حسن اسفندیارپور
محمد اشرفی بازدید : 210 شنبه 28 تیر 1393 نظرات (0)
وطن چادر به سر کرده ،غم از آیینه ها پیداست
شب از مهتاب دلگیر و وطن تنها ترین تنهاست
گلستان می نویسند آه، اما دوزخی در سر
وطن بار دگر برداشت زخمی بر همه پیکر
گلستان نه، که این ننگین ترین کابوس بیداری ست
که صد ها بد تر از تاراج های تیغ تاتاری ست
دلم ابری و بارانی،هوا مسموم باروت است
تفنگم را می آویزم به دستانی که فرتوت است
ارس از اشک ها لبریز ارس از داغ پژمرده
پذیرفتم که در شاهی غرور مرد ها مرده
پذیرفتم که آذربایجانم زخم بر دارد
مبادا ابروی شاهی زِ دردم اخم بر دارد
صدای ضجه می آید که من تبریز در بندم
- بهار آمد ولی افسوس دیگر من نمی خندم-
به رقص باد و شمشاد و شکوه چرخش پرچم
لباس تیره می پوشم به یاد این همه ماتم
شبانگاهان پر از مویه،فغان مادری شیدا
سر گور پسرها و غرور این زن تنها
غبار ترکمانچای از در و دیوار می پاشد
و بر دلشوره ی این دل غم و آوار می پاشد
بزن ای دشمن دیرین ،بچاکان استخوانم را
که من با دست خود بر باد دادم دودمانم را
در اینجا دوست در دستان خود صد دشنه ها دارد
که بر رگ های ایرانش هزاران زخم می کارد
چه سر هایی که از تن ها جدا و تاج ها بر سر
چه خون هایی که می نوشند از این جام شرنگ آور
چه دستانی که بر شمشیرها جامانده و افسوس
چه زن هایی که دل دادند در آغوش اقیانوس
چه زن هایی که هنگام خطر سینه سپر کردند
چه مردانی که هنگام خطر عزم سفر کردند
چه سرداران که بر لب ها همه نام وطن دارند
و پرچم را کفن برتن بجای پیرهن دارند
وطن، تهمینه هایت درد مردان را بغل کردند
هزاران زهر را نوشیده اند و چون عسل کردند
تماشا کن که چون بیگانگان چشم طمع بردند
رشیدانت خروشیدند و خنجر ها دراوردند
                       *
تنم لبریز ایران است و روحم تشنه ی باران
درونم جشن انگور است و ساقی مست می خواران
ستاری می زند درویش در بالا بلند شهر 
که می چرخد وّ می رقصد زمین بر کام عیاران
کمان و تیر آرش را بیاویز آسمانت را
که بر گشتند از ویرانه های جنگ سرداران
بگو سهراب برخیزد غمی در استخوانم هست
که بی هنگام می بارد دلم از داغ قاجاران
                      *
هوای شهر مسموم است و مرگ آفتاب امروز
همه بیدار بیدارند و تهران غرق خواب امروز
دهان آسمانم را پر از کافور می بینم
وّ استبداد ایران را چه بس ناجور می بینم
کجا فریاد آزادی در این پس کوچه ها پیداست
کجا آن شاه می داند وطن تنها ترین تنهاست
همان شاهی که مشغول عروسک بازی خویش است
همان شاهی که از مردی نشانش هیبت و ریش است
بگو مشروطه خواهان از دل تاریخ برخیزند
به دور گردن ایران درفش کاوه آویزند
جگر در سینه های مردمم سیلابه ی خون شد
کویر لوت ازین غمبادها مرداب هامون شد
زِ نستعلیق چشمانم به خون آویختم شب را
<کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها>
 
محمد حسن اسفندیارپور
محمد اشرفی بازدید : 320 شنبه 28 تیر 1393 نظرات (0)
انگار موسی را به کوه طور آوردند
 
خورشید را از بی کرانِ نور آوردند
 
از باغ های گمشده انگور آوردند
 
هشت آسمان را سمت نیشابور آوردند
 
دیدم میان برکه ها مهتاب جاری را
 
در ایستگاه واژه ها آیینه کاری را
 
وقتی عصای نام تو بر جان نیل افتاد
 
وقتی تبر با رخصتت دست خلیل افتاد
 
وقتی نگاهت بر گره های دخیل افتاد
 
تابوت دریا روی دوش جبرئیل افتاد
 
لب باز کن تا روح تاک از جام برخیزد
 
تا بایزید از چله ی بسطام برخیزد
 
انگور از شرم حضورش رو سیاه است و
 
خورشید بی چشمانتان بی سرپناه است و
 
مهتاب سرگرم طواف بارگاه است و
 
چشمی به راه ریل های ایستگاه است و
 
از بال های جبرئیل اندوه می بارد
 
بارانِ دلتنگی میان کوه می بارد
 
از بیت هایم پر گشودند این کبوتر ها
 
رفتند تا دریای نور و شهر مرمر ها
 
من ماندم و آتشفشان سرد باور ها
 
مانند یوسف با ترنج و خون دلبر ها
 
مانند برگی که بروی آب افتاده
 
عمریست دنیا بی حضورت خواب افتاده
 
عمریست در رگ های شب انگور می رقصد
 
ساقی میان میکده مخمور می رقصد
 
در خانقاه مولوی، ماهور می رقصد
 
در آشیان بی نشانت حور می رقصد
 
پرواز سهم ما زمینی های دلتنگ است
 
با بال های خسته مان طوفان هم آهنگ است
 
طوفان وزید و آسمان دلگیر گنبد شد
 
عطر گلاب طوس همنام محمد(ص) شد
 
شاعر به راه افتاد و چشمش رو به مشهد شد
 
وقتی کبوتر از مدار خستگی رد شد –
 
- بی اختیار از شعر خود شب زنده داری کرد
 
سجاده را با اشک هایش آبیاری کرد
 
آتش جواب زخم های ته نشینم نیست
 
حتی بهاری در پگاه فرودینم نیست
 
دیگر صدایی در سکوت سهمگینم نیست
 
خونی اگر در لاله ها باید ببینم نیست
 
از آفتاب مهربانی جام می خواهم
 
تا هشتمین دریا فقط یک گام می خواهم
 
 
محمدحسن اسفندیار پور

 

محمد اشرفی بازدید : 178 جمعه 15 فروردین 1393 نظرات (0)

عشق درچشم ترم می پیچد روزهایی که تو از من دوری
آسمان دور سرم می پیچد روزهایی که تو از من دوری

پنج شنبه شب شعر با تو، حس یک بغض قدیمی در من
درد توی جگرم می پیچد روزهایی که تو از من دوری

دکمهء پیرهنت را واکن در عبور از جسد زندهء من 
کفنی دورو برم می پیچد روزهایی که تو از من دوری

دل من شکل نگاهت گشته، ساده با خاطره ای بارانی
مرگ بربال و پرم می پیچد روزهایی که تواز من دوری

رد احساس قدم ها پیداست درهمین ساحل تبدار اما 
موج در گوش کرم می پیچد روزهایی که تو از من دوری

حذف چتری که ندارد باران،زیر لبخند پریشانی ها 
ابر، پشت سفرم می پیچد روزهایی که تو از من دوری

کوه از نالهء من افسرده است،آبشار ازغزلم می جوشد
بغض توی تبرم می پیچد روزهایی که تو از من دوری

قاصدک های خیالی امشب همه چون سایه بدنبال منند
صورتت در نظرم می پیچد روزهایی که من از تو دورم


محمد حسن اسفندیارپور

محمد اشرفی بازدید : 186 جمعه 15 فروردین 1393 نظرات (0)

در من انگار غزل زخمی و عصیانی شد 
خاک تبدار دلم سخت ، بیابانی شد

تو به من جراَت پرواز کبوتر دادی 
که تمام غزلم جامه ی عریانی شد

رفتنت زمزمه ی کوچ پرستوها بود 
آسمان ابر شد و لهجه ی بارانی شد

گونه هایم به خدا سخت کبودی دارد 
چهره ام شکل همان مرد که می دانی شد

کاشکی، آینه ها فاصله را می گفتند 
آه، این فاصله ی عشق چه طولانی شد 

کوچه با همهمه ی شوق رسیدن ها گفت 
انتظار و تب من واژه ی کنعانی شد

ساعتم لحظه ی بی ثانیه را آهنگ است 
وقت تنگ است، بیا لحظه ی مهمانی شد

فصل پر گریه و شبهای دراز بی تو 
محو،در سینه ی سوزان پریشانی شد

باز هم رهگذر خسته ی شب جامانده 
از قطاری که پر از کوپه ی پنهانی شد

 

محمدحسن اسفندیارپور

محمد اشرفی بازدید : 221 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

شب آمده ام پیش تو آرام بگیرم
از تلخی چشمان تو ایهام بگیرم

برگشته ام ازجاده ی ابریشمی عشق
كز چشمه ی ابریشمیت وام بگیرم

آیینه ی تاول زده ی عشق چه تنهاست
بگذار ازاین آینه الهام بگیرم

حیف است كه درخلوت شبها نتوانم
ازخمره ی لبهای تو یك جام بگیرم

روح غزلم در تو مجسم شده انگار
می خواهم ازین چشم ترت دام بگیرم

مهتاب به دلدادگی ام زل زد و خندید
برخیز كه از كنج لبت كام بگیرم

پاشیده تمام نفست در بغل من
بگذار كه با عشق تو فرجام بگیرم

نیلوفری ازجنس غزل هستی و خواهم
با موج نفس های تو حمام بگیرم

هر چند پراز فاصله هستیم، گل من
شب آمده ام پیش تو آرام بگیرم

 

محمدحسن اسفندیارپور

لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 81
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 603
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 2,081
  • بازدید ماه : 1,778
  • بازدید سال : 81,784
  • بازدید کلی : 325,494
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی