در من انگار غزل زخمی و عصیانی شد
خاک تبدار دلم سخت ، بیابانی شد
تو به من جراَت پرواز کبوتر دادی
که تمام غزلم جامه ی عریانی شد
رفتنت زمزمه ی کوچ پرستوها بود
آسمان ابر شد و لهجه ی بارانی شد
گونه هایم به خدا سخت کبودی دارد
چهره ام شکل همان مرد که می دانی شد
کاشکی، آینه ها فاصله را می گفتند
آه، این فاصله ی عشق چه طولانی شد
کوچه با همهمه ی شوق رسیدن ها گفت
انتظار و تب من واژه ی کنعانی شد
ساعتم لحظه ی بی ثانیه را آهنگ است
وقت تنگ است، بیا لحظه ی مهمانی شد
فصل پر گریه و شبهای دراز بی تو
محو،در سینه ی سوزان پریشانی شد
باز هم رهگذر خسته ی شب جامانده
از قطاری که پر از کوپه ی پنهانی شد
محمدحسن اسفندیارپور