چه روزگار غریبی ، چه تلخ و وهم انگیز
دچار شب شدن و هی تسلسل پاییز
جنون از تو نوشتن رها نمی كندم
چنان كه یاد تو آرامشی ست شور انگیز
هراس دارم از این روز های بی رؤیا
از آتش لب جان سوز و بوسه خواه تو نیز
به یك اشاره دلم را دوباره ویران كن
به فتح عشق بیا در لباس یك چنگیز
بیا و از پس این ابر های بی باران
ببار بر تن شب ، آفتاب من برخیز
غبار آینه را پاك كن به یك لبخند
برقص ای گل آتش ، زن بهار آمیز
بخند تا كه شكوفا شود به لطفت باز
جهان مسخ شده در تسلسل پاییز
سید محسن عزیزی