دوباره آمدی و شعر ِ واژه واژه جان گرفت
و گردباد واژه ها به امر تو امان گرفت
تو را نوشتم و دلیل بیت های ناب تو
تویی که قلب تیره ی مرا خط شهاب تو
به پای تو غزل غزل به مثنوی کشید و بعد ...
تمام بحر ها به رقص مولوی کشید و بعد ...
جنون مرا گرفت و جذبه ی نگاهت ... آه ! نه
بگو چگونه خوانمت ؟ فرشته ؟ نور ؟ ماه؟ نه
تو برتر از تمام واژه های عاشقانه ای
شبیه آن خدای ناشناس جاودانه ای
بیا و دست خسته ی مرا بگیر ... میشود؟
به عشق اعتماد کن وگرنه دیر می شود
قسم که با تو می توان به شوق قله پر کشید
شراب را ز بوسه هات جرعه جرعه سر کشید
و یا به نقطه ای که نا کجاست هم سلوک کرد
و نیز تا خود خدا قدم قدم سلوک کرد
به اعتبار یک گل از تو می توان بهار شد
خزان مانده را عبور کرد و رستگار شد
به سوی عشق می روم؛ بهانه ام تو می شوی
دلیل شور و حال عارفانه ام تو می شوی
خبر نداری از من این چنین صبور می روی
خبر نداری از دلم که با غرور می روی
نگاه کن هنوز عاشق تو مانده است ... ای
به سینه داغ دوری تو را نشانده است ... ای
به یک نظر تمام کن دوام غربت مرا
بیا به خنده بشکن این سکوت خلوت مرا
مگر چه قدر بی تو می توان نشست نازنین !
چه قدر می توان درون خود شکست نازنین!
مگر چه قدر می توان که بی تو ... وام شعر من !
فدای چشم های مست تو تمام شعر من
دلم گرفته است هر چه عاشقانه تر بیا
به بغض های من قسم که بی بهانه تر بیا
بیا و دست گیر و خستگیم را تمام کن
به آفتاب ؛ رمز عاشقیمان سلام کن
ببین من آنقدر به حسرت تو مانده ام که هیچ
دوباره آنقدر ترانه بی تو خوانده ام که هیچ
غروب ها برای من طلوع ها برای تو
نگاه کن که عاشقت هنوز پا به پای تو
تو نیستی و قاب خاطرات گوشه ی اطاق
تو نیستی و برق خنده هات گوشه ی اطاق
هنوز عاشقم ولی هنوز بی تو هیچ وقت ...
که می نویسمت هنوز هم ولی تو هیچ وقت ...
من و اطاق مانده ایم و یک ترانه تا سحر
به یاد تو چه قدر قصه گفته ایم با سحر
دلم گرفته شعر بی تو نا تمام می شود
دریغ باز گریه آخرین کلام می شود ...
کوروش ترابی