به باران می خورد پیوند ، قطره قطره چشمانت
به دست باد می رقصد سر زلف پریشانت
شکوه کوه میلرزد ، بساط عشق می چینی
سرم خم می شود بر چینه ی پر چین دامانت
نگاهم را به روی هرچه غیر از عشق می بندم
به روی هرچه جز چشمان بی تاب غزلخوانت
به وقت بی قراری ها تن تو قلعه ی عشق است
چنانکه هیچ طوفانی نخواهد کرد ویرانت
به بیت ابروانت عاشقی را مو به مو خواندم
پریشانی دل را از نگاه مست عریانت
تو چون افسانه هایی ، پیچ در پیچ و پر از حیرت
مدام از خویش می پرسم ،چه خواهد بود پایانت
کوروش ترابی