loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
علیرضا شیدایی بازدید : 170 جمعه 11 بهمن 1392 نظرات (0)

 

لباس عروسم رو بعد از آرایش به سختی تنم کردم . یه نیم تنه ی تنگ داشت و حالت دکلته 
 
 
بود چون بند هاش که از پیوستن چند گل درست شده بود شل و ول بود و روی بازوهام می 
 
 
افتاد . دامنم پف داشت که سمت راست دامنم ساده بود و همش آستر یه دست بود اما سمت 
 
 
چپم یه چاک بزرگ تا کمرم خورده بود و چند لایه دامن رو نشون می داد . از کمرم گل 
 
 
های درشتی تا زانو هام روی دو طرف چاک بود و بعد هم تور بود و آسترهای طرح دار 
 
 
که توی چاک بود ... دست کش های توری هم با طرح گل داشتم ... گردنبندم هم بند سفتی 
 
 
داشت که روی گرم محکم می شد و روی گردنم می ماند و سینه ریزهایی ازش آویزون بود 
 
 
. چتری های جلوی موهام رو باز گذاشته بودن و روی صورتم بود و پشت موهام رو جمع 
 
 
کرده بودند و یه تاج کوچولو جلوی سرم به حالت کج گذاشتند و توری هم از زیر موهام 
 
 
آویزون بود ...
 
 
آروم از پله های آرایشگاه پایین رفتم . این دفعه می دونستم که باید جلوی فیلم بردار ها فیلم 
 
 
بازی کنم . در رو برام باز کردن و من بیرون رفتم که امید مقابل در ایستاده بود . یه لبخند
 
 
قشنگ زد که یکم دلم رو اروم کرد اما یه صدایی درونم می گفت : همش الکیه . (بابای نقی 
 
 
توی سریال پایتخت : الکی میگه ) آره الکی بود ...
 
 
دست گل خوشگل رزم رو گرفتم که امید با مهربونی دستش رو دراز کرد و شنلم که از پر 
 
 
بود رو روی دوشتم سفت کرد و کلاهش رو روی سرم انداخت .
 
 
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... چقدر امید عوض شده بود . اصلا نگاهم نمی کرد و 
 
 
اخماش هم تو هم بود ...
 
 
به آتلیه رسیدیم . دستم رو فقط به خاطر فیلم عروسی گرفت و به سمت در بزرگ و باغ برد . دوباره همون زنه بود که اون دفعه توی نامزدی با ما بود ...
 
 
بعد از چند تا عکس تکی از ما بلاخره دوباره دوتایی هاش رو شروع کرد . دوباره گیر داد به همون ژست بده که ضربان قلب رو افزایش می داد .
 
 
این دفعه ژسته فرق داشت . قرار بود که امید یه دستش دور کمرم باشه و دست دیگش رو روی کمر خودش بذاره و من یه دستم رو دور گردنش بندازم ....
 
 
امید از دفعه ی قبل عادت کرده بود ، برای همین دستش رو بدون لرزش گذاشت رو کمرم و منو چسبوند به خودش ... کارم سخت بود ... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : نگین آروم باش ... تو می تونی ....
 
 
و یهویی بهش نزدیک شدم و گردنش رو گرفتم و عضلات گردنش سفت شد ... هنوز لب هامون رو هم نبود ... یا خدا ... به داد برس ... موبایلی زنگ بزنه ، دوربینی خورد شه ... اما هیچی ... حالا نوبت امید بود ، چون من هیچ حرکتی نزدم ... یهویی سرش بهم نزدیک شد و لبش اومد رو لبام ... بعد از این که عکاس عکس رو هم گرفت ، باز تو همون حالت بودیم ... هر دومون شوکه بودیم ...
 
 
حالا به باغ رسیدیم . با حرکت ماشین روی سنگ فرش ها داشت قلبم میومد تو دهنم . 
 
 
رسیدیم که همه دور ماشین جمع بودن ... امید درو برام باز کرد و با هم به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم . قرار بود یه عقد دیگه هم داشته باشیم و به گفته ی عمو حمید ، یه 
 
 
جفت حلقه ی دیگه خریداری شده بود . روی این یکی ها اسم هردومون حک بود . واقعا چقدر هم که ما به هم علاقه داشتیم !
 
 
در آخر امید دستم رو گرفت و با آرامش کامل دستم کرد . وقتی می خواستم دستم رو بکشم محکم دستم رو گرفت و آروم گفت : 
 
 
_من روی حلقه ی ازدواج خیلی حساسم . حواست بهش باشه .... _لبخندی تصنعی زد و 
 
 
گفت : مبارکت باشه ...
 
 
می خواستم بگم ، خجسته خان ، فقط عروسیه منه که فقط مبارکه من شه ... خجسته هم باید باشه ، چون من ازش خواستم باهام ازدواج کنه ...
 
 
من هم دستش کردم و بهش گفتم : 
 
 
_عزیزم ، من هم خیلی به حلقه حساسم ... دومادیت مبارک پسرم ...
 
 
اخماش رفت تو هم که از خوشحالی می خواستم جیغ بزنم که دستش رو از دستم کشید و به سمت دیگری برگشت . 
 
 
وسطای عروسی بود که یهو خواننده که کچل شه الهی ، بلند گفت :
 
 
_آقایون خانما ، این عروس و دوماد شما چقدر بی احساسن ... هنوز پانشدن یه قر بدن ...یکی بیاد این دوتا رو بلند کنه ...
 
 
من و امید با اخم و جدیت به هم نگاه کردیم که یهویی صدای نگار که جلمون ایستاده بود اومد . با شیطنت گفت :
 
 
_خب من مأمور شدم بیام .
 
 
و دست ما دوتا گرفت و برد وسط باغ ... و دستامون رو توی هم گذاشت و یهویی آهنگ شروع شد . هردومون مات بودیم که صدای خواننده اومد و گفت : چرا معطلید ؟!
 
 
هردومون به خودمون اومدیم و شروع کردیم ... من می رقصیدم و امید هم مثل پسر مثبتا فقط دست می زد ... با کنایه نیش خندی زدم و بهش گفتم :
 
 
_هه رقص بلد نیستی ؟!
 
 
لبخند خماری زد و ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
 
 
_چرا ! رقصم بلدم ...
 
 
جلوم ایستاد و حرکت بابا کرم رو زد و با بشکن روم خم شد و من هم عقبکی رفتم و برعکسش که یهو صدای جیغ و کف ها بلند شد ...
 
 
بعله ... آقا بالا سر ما هم بله ... آخرا ی آهنگ بود که کمرم رو با یه دست گرفت و منو به خودش چسبوند و من به عقب خم شدم که سرش رو بهم نزدیک کرد اما یه بوس ناقابل هم نداد . آخه بابا توی این رقصه و توی این حرکتش پسره ، دختر رو بوس می کرد اما از این که تو آرزوی اون بوس موندم خندم گرفت و نیش خند زدم که زیر لب گفت : 
 
 
_تو خماریش بمون خانمی ...
 
 
بیشعور ... چرا این پسرا انقدر به خودشون می نازن ؟!
 
 
توی حرکت بعدی که کنار هم بودیم من هم گفتم :
 
 
_حالت بده ، نه ؟! ... چرا همه چی رو به خودت می گیری ؟!
 
 
با این حرفم نیشخندی زد که بهم همون چیزو فهموند ... گفت : خودتی ...
 
 
 
 
 
 
به خانه رسیدیم که پدرم دستمان را در دست هم گذاشت و بعد از خداحافظی طولانی ما رو بالا فرستادند . داخل شدم که یه لحظه دهنم باز موند و چشمام اندازه ی نلبکی شد .
از در که وارد می شدی ، دقیقا روبه روت یه پذیرایی بزرگ بود که مبل بود و بوفه و چیز های تزئینی ... سمت چپ پذیرایی دیوار بود و دم در دستشویی بود ... سمت راست پذیرایی هم حال کوچیکی بود که دو پله از پذیرایی پایین تر بود ... داخلش یه تلوزیون بزرگ بود و جلوش مبل های راحتی چیده شده بود ... توی قسمت حال بالاش آشپزخونه بود و روبه روی آشپزخونه راهرویی بود که به اتاق ها ختم می شد ...
امید از من جلو زد و وارد شد و گفت : بفرمایید ... خونه خودتونه ... تعارف نکنین ...
با پررویی گفتم : می دونم ...
همون طور که می رفت برگشت و نیم نگاهی به من انداخت و بعد وارد راهرو شد ... از پله ها پایین رفتم و داخل راهرو شدم ... چهار تا در که مقابل هم بودند ... وارد در اول سمت راست شدم که رو به روی در یه پنجره ی بزرگ بود و پرده اش تا پایین بود و روی زمین هم افتاده بود ... وسط بالا ی اتاق تخت دو نفره ی چوبی بود با ست خواب کرم و جلوی تخت میز آرایش بود و مبل مستطیلی هم به تخت چسبیده بود ... سمت راست اتاق هم کمد ها بود و پشت در ورود هم حمام بود ... خلاصه خیلی خوشگل بود ... و آما دقیقا بالای تخت ، روی دیوار همون عکس بدی که امروز انداختیم بزرگ به دیوار زده شده بود ... خاک بر سرم ...
اتاق بعدی در همان سمت اتاق مهمان بود و جلوش در سمت چپ اتاق کار امید بود و وسایل نقشه کشی بود و اولین اتاق هم در سمت چپ اتاق کار من بود ... آخ جوووون ... از خونه خیلی خوشم اومده بود ... فکر نمی کردم که مامان و بابا ها انقدر خوب وسایل رو چیده باشن ؛ آخه من و امید به خرید های عروسی می رفتیم و مامان و باباها به خونه می رسیدن ...
امید کتش رو درآورد و انداخت روی صندلی میز آرایش و کرواتش رو شل کرد و نصف و نیمه افتاد رو تخت ، به حالتی که هر لحظه ممکن بود از تخت بیفته ...
پشت در کمد قایم شدم اما هرکاری می کردم نمی تونستم بند لباسم رو باز کنم و هی زور می زدم ... از طرفی نمی خواستم امید این کار رو برام بکنه ... دیگه حرصم حسابی دراومد و اَه بلندی گفتم و مثل بچه ننه ها نشستم رو زمین ....
امید _ چرا اون جا نشستی ؟!
با اخم گفتم : هیچی ... همین جوری ...
امید _آهان ، جالبه ....
وااااااااای ، با این آهان هاش و جالبه گفتن هاش حرصی ازم درمیورد که نگو ... خوشگله زشت .... (فحش جدیده 2013، حالشو ببر )
همون طوری نشستم ... از خستگی که داشتم کلافه شده بودم ؛ دستام رو روی صورتم و گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم تا بر اعصابم مسلط شم ....
همین طوری داشتم نفس عمیق می کشیدم که احساس کردم لباسم شل شد ... سریع برگشتم و امید رو پشت سرم دیدم ... با عصبانیت به امید نگاه کردم که پوزخندی زد و برگشتو به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد : مغرور ...
دستام مشت شده بود ... می خواستم امید رو جلوم قرار بدن و تا جایی که می تونم این مشت ها رو بکوبونم تو دماغش تا اون دماغ خوش فرمش کج و کوله بشه ها ...
لباس عروسم رو به زور از تنم خارج کردم ... جلوی آیینه به موهام نگاه کردم که آه از نهادم بلند شد ... کی می خواست این سنجاق ها رو دربیاره ... به قول نگار گفتم : " گور ننه ی محترمش " و تورم رو سریع کندم و با همون آرایش و موها افتادم رو تخت ...
به خودم نگاه کردم ... لباس خواب سفید مشکی تنم بود ... یه شلوارک کوتاه حریر سفید داشت و بالا تنه اش هم یه تاپ حریر بلند بود و از رویش هم یه کت حالت بود که آستین بلند داشت و بلندیش تا زانوهام بود ...
کتش رو درآورده بودم که یه لحظه با اون تاپ و شلوارک از امید خجالت کشیدم اما یه لحظه تو دلم گفتم .... : این هم مثل همو خونه های دیگه ... مثل پسرهای داستان میره تو اتاق مهمان می خوابه ... و غش غش تو دلم خندیدم ... یوهاهاها
....... صبح که چشمام رو باز کردم ، می خواستم گلدون کنار تختم رو بکوبونم تو سرم ... آخه کی به من گفته بود که امید می ره تو اتاق دیگه ای ... یکم مورمور شدم ؛ آخه بابا دستاش که مثل کوره ی آجر پزیه ، دورم بود و با بدنم تماس مستقیم داشت و تازه نفس های گرمش به گردنم می خورد ....
راستی باید یادم باشه توی اولین فرصت برای امید یه عروسک بگیرم تا شبا بغلش کنه ؛ بی چاره یادش رفته از خونشون بیاره ...
امید رو کنار میزدم که در حالت مستی از خواب کنار رفت و به حالت دیگه ای خوابید ...
بدون نگاه به خودم در آیینه لباس برداشتم و به سمت حموم رفتم ... می دونستم با اون آرایش و موها چی شدم ... داخل حموم رفتم و عذا گرفتم که چه جوری سنجاق ها رو دربیارم که چشمام برق زد ... باورم نمی شد ... یعنی امید این کار رو کرده بود ؟! ( په نه په ، خرزو خان دیشب اومده بوده ) دستی به موهام کشیدم و لبخند جیگری زدم که یه لحظه با اون آرایش به هم ریخته از خودم ترسیدم ...
 
 
 
 
حوله ای دور موهام پیچیدم و از حموم دراومدم . امید رو تخت نبود و صدای امید و نگار رو از بیرون می شنیدم ... خوشحال لباسی تنم کردم و رفتم بیرون ...
نگار _بــــــــه ، علیک السلام آبجی بزرگه ...
_سلام نگار خانم ... این وقت صبح ، این جا چی کار می کنی ؟!
نگار نیم خیز شد و گفت : ناراحتی برم ؟!
وارد آشپزخونه شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : لوس نشو ...
و به امید سلام دادم که گفت : ســــــلام نگین خانم ... صبحتون به خیر ...
فهمیدم باز فیلمه که گفتم : صبح شما هم به خیر آقا ...
نگار _اااااَه ... تو رو به قرآن بس کنید ... حالمون بد شد ...
فهمیدم که نگار اون وقت صبح برامون صبحانه آورده ... شروع به خوردن کردیم که آخرش موبایل امید زنگ خورد و امید من و نگار رو تنها گذاشت و رفت تو اتاق ...
می دونستم توی خانواده ی ما رسم بر اینه که مادر و پدر عروس براش صبحانه و نهار ببرن ... برای همین رو به نگار گفتم : نگار چرا مامان و بابا ، خودشون نیومدن ؟!
نگار به حالت دستپاچه ای سرش رو پایین انداخت و گفت :
_هیچی ،،، خب آخه خسته بودن ... دیشب خیلی رو پا بودن ...
_نگار الکی حرف نزن ... راستشو بگو ... چرا نیومدن ؟!
نگار _ مامان گفته بهت نگم ولی می گم ... راستش بابا و مامان می گن حداقل تا دو روز تحمل دیدن شما دوتا رو ندارن ؛ بابا میگه نمی خوام ریخت امید رو ببینم ... راستش مامان و بابا می گن امید تو رو حتما خیلی اذیت می کنه ...
نگار در سکوت فرو رفت و من به فکر ... من می خواستم مامان و بابا عذاب نکشن که با امید ازدواج کردم ، نه این که بدتر شن ... باید یه کاری می کردم ... این طوری نمی شد ... باید همه چی رو درست می کردم ... این طوری تا آخر عمر هم خودم و هم امید عذاب می کشیدیم ...
در اتاق باز شد و دوباره امید به ما پیوست ... بعد از دو ساعت نگار خداحافظی کرد و رفت ... امید تو آشپزخونه موند و من نگار رو بدرقه کردم ... دم در چون دیدی به آشپزخونه نداشت ، نگار رو نگه داشتم و با جدیت گفتم :
_نگار یه کار بگم ، انجام می دی ؟!
نگار _ تا آخر عمر مدیونتم آجی ... بگو ...
_این چه حرفیه دیوونه ! ... ببین رفتی خونه ، همون چیزی رو که این جا دیدی بگو ... بگو که من و امید چقدر همدیگه رو دوست داریم ... باور کن نگاری من امید رو دوست دارم ... این رو به مامان و بابا هم بگو ... بگو با این که اجباری بوده اما حالا واقعا دوست داشتنه ... دوست داشتن واقعی ....
نگار با من روبوسی کرد و گفت : چشم آجی ... خیالت راحت ... خداحافظ ...
و رفت ... توی این دوساعت من و امید خوب فیلم بازی کرده بودیم ؛ برای همین گفتم که هرچی دیده بگه ... من هم زیاد مهم نبودم ... بیخیلی ... می سوزیم و می سازیم ...
پشت میز نشستم که امید بدون نگاه به من گفت :
_پدر و مادرت واسه چی نیومده بودن ؟!
سعی کردم خونسرد باشم ؛ برای همین عادی گفتم : خسته بودن که نیومدن ... رسم و رسومات سخت خانواده ی ما رو که می دونی ...
امید _خواهشا راستش رو بگو ...
_باور کن راستش رو گفتم ... دروغی ندارم بهت بگم...
امید عصبی گفت : اتفاقا داری ... یهو بگو چشم دیدن منو ندارید دیگه ... از خودت بگیر تا مادر و پدرت ... چه زود جا زدی ! ... خودت گفتی با من زندگی می کنی ... مگه با شرط بابا موافقت نکردید ، پس چرا الآن دارید این طوری می کنید ؟! ... اصلا چرا فکر می کنید من خیلی از خدامه که با تو زندگی کنم ؟!
همان طور سکوت کرده بودم ؛ می فهمیدم که خیلی ناراحته و عصبیه برای همین کل کل رو گذاشتم کنار و آروم گفتم :
_امید جان به خدا این طوری که فکر می کنی نیست ... من ...
امید وسط حرفم پرید و گفت : تو چی ؟! ... تو هم چشم دیدن منو نداری ؟! ... حالت از من بهم می خوره ، خوب می دونم ... حالا هم بس کن این فیلمو ... به پدر و مادرت هم بگو امید تا یه ماه دیگه طلاقم می ده ... نگران نباشید ....
و محکم از جاش بلند شد ؛ به طوری که صندلی افتاد ... امید به سمت اتاق می رفت که من از کوره در رفتم و داد زدم :
_صبر کن ببینم ...
امید تو راهرو ایستاد ولی برنگشت ... عصبی از جام بلند شدم و به سمتش رفتم ... مچش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش ... زل زد تو چشمام و حالا نوبت من بود که عصبانی گفتم :
_بسه دیگه ... ور ور داری واسه خودت می بری و می دوزی ، یهو بیا تنمم کن دیگه ... من بدبختو بگو که چقدر از تو طرفداری کردم ... چقدر پشت تو بودم که حتی اویل به خاطر تو یه کشیده هم از بابام نوش جون کردم ... من طفلکو بگو که از تو طرفداری می کردم و می کنم ... اگه می دونستم که تو آخرش این حرفا رو بهم می زنی هیچوقت طرفت رو نمی گرفتم ... من ... من ...
دیگه اشک مجالم نداد ... بغض مانع می شد و نفسم بالا نمیومد .... به دیوار راهرو چسبیدم و آروم نشستم ... دستم رو روی صورتم گذاشتم و آروم اشک ریختم ...
امید نفس عمیقی کشید و بعد صدای کوبیده شدن دری به گوش رسید ....
یکم تو حرفام خالی بندی رو هم قاطی کرده بودم ؛ آخه من اصلا به خاطر امید سیلی نخوردم که حالا براش منت گذاشتم ...
توی اون حالت نشسته بودم و آروم اشک می ریختم و با تمام وجودم می لرزیدم ؛ یهویی موبایلم تو جیب شلوارم ویبره رفت و آهنگ زد که یه لحظه ترسیدم ... انقدر اعصابم خورد شد که از جیبم درش آوردم و با داد بلندی کوبیدمش به دیوار که صد تیکه شد و صدای بدی داد ... دویدم تو اتاق و در رو محکم بستم و افتادم رو تختم ...
& & &
نمی دونم چند روز شد ... شاید دو هفته ... شاید یک ماه ... اما خیلی زود گذشت ...
من و امید به ماه عسل هم نرفتیم ... بعد از اون روز که دقیقا فردای عروسیمون بود دیگه امید رو ندیدم ... چرا می دیدم اما نه زیاد .. شاید روزی نیم ساعت ... یه ربع صبحانه و یه ربع هم شام و بعد خواب که امید پیش من نمی خوابید ...
بعد از اون یک بار به خونه ی مامان و بابای امید و یک بار هم خونه ی ما دعوت شدیم ... جالب این بود که امید دیگه کم تر فیلم بازی می کرد ...
وقتی به این چند روز فکر می کردم تقویم رو پشت سر هم ورق می زدم ... داشتم دیوونه می شدم ... نزدیک به چند هفته س که من با شوهرم کم تر از یک جمله حرف زدم ...
با مامان و بابا هم ارتباطی نداشتم ... همه مشغول کار های خودشونن و من ... و من هیچی ... هیچ کس به فکر من نبود .... از مامان و بابام بگیر تا نگار و امید ... من هم مثل شوهر مرده ها افتادم کنج خونه ...
تو آیینه به خودم نگاه کردم ... زیر اون چشمای عسلی گود افتاده و از طرفی چشمای شادابم حالا خماره و صورتم وحشتناک شده ... همون بهتر که امید به من نگاه نمی کنه ...حالا هم که یک ساعت بود داشتم زار می زدم چشمام قرمز شده بود و شبیه هیولا شدم ...
سرم درد می کرد و پشت بندش گیج می رفت ... مثل تو کارتون ها گنجشک ها دور سرم می چرخیدن ... از پله ها پایین رفتم ، انقدر شل و ول شده بودم که یهویی پام لیز خورد و محکم افتادم زمین ... درد بدی تو بدنم پیچید ... پیش خودم گفتم بذار یکم همین جا دراز به دراز بیفتم بعد بلند می شم و چشمام رو بستم ...
با صدای بلند گویی چشمانم رو باز کردم ... نور چشمم رو زد و نگاهم رو دزدیمو دستم رو با آه و ناله گرفتم بالا ... نمی دونستم کجام که یه چیزی از کنارم اومد و جلوی نور رو گرفت ... به کنارم نگاه کردم که امید رو کنارم دیدم ... کنارم ایستاده بود و با نگرانی به من خیره بود و با روزنامه ای روی چشمم سایه انداخته بود ... فهمیدم که تو بیمارستانم و کارم به بد جایی کشیده . زبون باز کرد و گفت :
_خوبی نگین ؟! حالت خوبه ؟!
زهر مارو حالت خوبه ...الهی که بمیری از دستت راحت شم ... روم رو با ناراحتی گرفتم و به سمت دیگه ای نگاه کردم ...امید با اون دستای داغش دستم رو گرفت و آروم نوازش می کرد ... آخ ، خدا نصیب همه بکنه ... چه حس باحالی بود ؛ دل آدم بد قیری ویری می رفت ... حالا پسرا پررو نشن ها ...
 
 
 
 
 
نمی دونم چرا اما بغضم شکست ... برام سخت بود ... برای نگین ستوده که همیشه مورد توجه همه بود خیلی سخت بود ... بی محلی های امید برام سخت بود ...
قطره ی اشکی آروم از گونه ام سر خورد که صدای صندلی اومد ... امید بلند شد و روم خم شد و با انگشتش اشکم رو پاک کرد و سریع یه بوسه رو گونه ام زد ... و از در بیرون رفت ...
از حرکت امید چشمام چهار تا شد و دهنم چسبید کف پاتون ... آروم دستی روی گونم کشیدم ... عالی بود ... بعد از یک ماه لبخند روی لبم جا خوش کرد ... چه حس خوبی بود ....
بعد از ساعتی در اتاق زده شد ... نگاهم به سوی در رفت که دست گلی پر از رز های قرمز جلوی در بود ... امید سرش رو از پشت دسته گل بیرون آورد و با لبخند بی نظیری گفت : اجازه هست ؟!
من هم که جو گیر ... تو لوله شیلنگ شنا کردم و گفتم :
_شما خودت صاحب اجازه ای ...
امید با خنده _ پس میام ...
(وجدانم : اااااااَی ... خاک بر سرت نگین ...) امید داخل شد و دسته گل رو توی پارچ آب گذاشت و یه شاخه رو برداشت و ساقش رو کوتاه کرد و زد به موهام ... من هم از دسته گل که کنارم بود یکی برداشتم و ساقش رو کوتاه کردم و گذاشتم کنار گوشش ...
همون موقع برامون شام آوردن ... هردومون یه نگاه به غذا انداختیم ... مونده بودیم این غذا رو با این قیافش بخوریم یا نه ... می خواستیم شام رو بخوریم که امید گفت :
_اوه اوه ، اینا بدتر آدم رو مریض می کنن ...
هردومون دوباره نگاهی به غذا انداختیم و با هم زدیم زیر خنده ....
بعد هم امید شروع کرد از کارش گفت و وسطاش شوخی می کرد ... امید زده بود تو جاده خاکی ،،، این چند وقته رو به رویش نیاورد اما خیلی مهربون شده بود ...
اون شب همش تو دلم دعا دعا می کردم که امید حداقل مثل قبلش شه ،،، نمی گم مهربون شه مثل الآنش اما مثل قبل حداقل به مسخره هم شده باهام بحرفه ...
& & &
آروم چشمام رو باز کردم ... از صدای زنگ پشت سرهم تلفن بیدار شده بودم ... هیچ کس جواب نمی داد... می خواستم کلم رو بکوبم تو دیوار ... خواستم خم بشم تا تلفن رو از کنار تخت بردارم که دیدم امید که سمت تلفن بود با حالت مستی خواب دستش رو دراز کرد و برداشت ... خب زود تر برمی داشتی دیگه ...حالا واجب شد کلم رو بکوبم به آسفالت ...
با این که مست خواب بودم اما می شنیدم که امید به فرد پشت خط گفت :
_آها امروز شروع شده ... باشه باشه ... میام ... خداحافظ ...
نمی دونستم کیه ، برای همین به امید نگاه می کردم ...
گوشی رو گذاشت و روی تخت کش و قوسی به خودش داد و زیر لب گفت :
_خب احمق ، می مردی زود تر بگی ... ؛ و به زور خواست از جاش بلند شه ....
توی این یه هفته ای که از بیمارستان مرخص شدم ، امید واقعا شده بود مثل یه همخونه ... همخونه ای که از 7 روز 3 روزشو پیش من خوابید و از طرفی 4 روزشو تو اتاق های دیگه .... شب ها که میومد خونه از کار اون روزش حرف می زد و از من می پرسید که امروز چی کار کردم ... توی این هفته خیلی بهم رسیده بود و کلی غذا به خوردم داده بود و مثل قبل آب زیرپوستم رفته بود ...
به ساعت نگاه کردم که دیدم 7 صبحه و امروز جمعه ست ... نباید می ذاشتم امید امروز بره ... خب بابا من می خوام روز تعطیل رو با شوهرم باشم ، مشکلیه ؟!
داشت از تخت می رفت پایین که مچ دستش رو گرفتم و گفتم :
_کجا می ری ؟! ... بمون ...
امید _می رم زودی برمی گردم ... قول می دم ...
_کجا ؟!
دوباره برگشت رو تخت و دستش رو لای موهام کرد و با لبخند گفت :
_نترس ؛ نمی رم پیش هووت ... می رم پیش بچه ها ...
بچه ها همون امیر و شایان و حامد بودن ... با همون حالت خوابالوم گفتم :
_خب من هم میام .... تنها حوصله ام سر می ره ...
_آخه ...
و ادامه نداد ... بهم زل زد و معلوم بود داره فکر می کنه ... سری تکون داد و گفت :
_صبر کن ...
و موبایلش رو برداشت و با کسی تماس گرفت .... :
_الو شایان ،،، من می خوام نگین رو هم بیارم ، ببین نیلوفر هم میاد ...
و من هم چشمام رو بستم که یهویی دستای امید رفت تو موهام و شوکه شدم و چشمام رو باز کردم ... به امید نگاه کردم که لبخند زد و گفت :
_باز که خوابیدی ؟! ... پاشو که نیلوفر و عاطفه و بنفشه هم میان ....
_کجا ؟!
_پاشو ... پاشو می فهمی ... فقط اسپرت بپوش ...
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 63
  • آی پی دیروز : 79
  • بازدید امروز : 334
  • باردید دیروز : 631
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,567
  • بازدید ماه : 10,948
  • بازدید سال : 90,954
  • بازدید کلی : 334,664
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی