loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
علیرضا شیدایی بازدید : 245 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

 

 

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .


یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در

حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات

دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

ادامه داستان در ادامه مطلب.....

 

علیرضا شیدایی بازدید : 1434 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

 

رمان فوق العاده نقطه مقابل حتما بخونید هفته بعد هم قسمت دومو میزارم

از دانشگاه برگشتم خونه ....خسته بودم اما به قول مامان بازم خستگی ناپذیر .... امروز بعد از عمری یادم مونده بود که با خودم کلید بیارم . در رو باز کردم و از پله های حیاط بالا رفتم و به در خونه رسیدم .پوفی کردم و دررو باز کردم و وارد شدم ؛ با صدای بلندی گفتم :_سلــــــــام بر اهل خانه ... بابا زحمت نکشین ، نیاین استقبال ...هیچ صدایی نیومد . همیشه وقتی این طوری وارد می شدم مامان از آشپزخونه جوابم رو می داد اما حالا خونه ی توی سکوت فرورفته بود ... البته مثل همیشه صدای گوم گوم ساب ظبط نگار ، خواهر کوچکم ، خونه رو پر کرده بود ...وارد پذیرایی شدم و پشت سر هم گفتم : مامامامامامامــــــان .... کوشی ؟! کوشی مامان ؟!که یهویی بابا رو روی مبل دیدم که افتاده بود و سرش رو گرفته بود .عادت نداشتم این موقع روز بابا رو خونه ببینم ... نزدیک شدم . حس کردم وضع خوبی حاکم نیست که شوخی کنم .سلام آرومی دادم و روی مبل کناری بابا نشستم که مامان با لیوانی وارد پذیرایی شد . لیوان پر از گلگاوزبون بود ؛ باز نتونستم خودم رو کنترل کنم که گفتم :_مامان آمد . با لبخندش که چه عرض کنم با اخمش گلگاوزبان آورد ...هیچ جوابی نشنیدم . واااا ؟! اینا چشون بود ؟! ..... با تعجب پرسیدم :_چیزی شده ؟! ... چرا حرف نمی زنید ؟!مامان با کلافگی گفت : وااای نگین ، تو رو به خدا فقط یه لحظه زبونتو نگه دار ....نه دیگه واقعا یه چیزی شده بود . به بابا نگاه کردم که زبون باز کرد و با خودش گفت :_اصلا نمی دونم چرا این طوری شد ... اصلا نمی دونم چی شد ...مامان _حالا اینو بخور ، یه فکری براش می کنیم ._مامان ، بابا نمی خواین چیزی به فرزند ارشد خونه بگین ؟!مامان _بابات ورشکست شده ... تمام چک های بابا برگشت خورده ...یه لحظه خشکم زد . مثل فیلم ها شده بود . حتما زمان برام متوقف شده بود و بقیه به کارهاشون رو می کردن و من خشک شده بودم .حالا چی می شد ؟! ... نکنه ... حتما می خوان یه روز بابا رو با دستبند ببرن و بندازن زندان ! یا مامان و منو نگار پشت طلبکار ها راه بیفتیم و طلاهامو رو بفروشیم ... !دیگه هیچی نگفتم و انقدر گیج بودم فقط به حرفای مامان و بابا گوش می کردم .بابا چند جرعه ای از گلگاوزبونو خورد و گفت : راستی امشب امید میاد این جا ... باید با هم حرف بزنیم ... کارش دارم ...مامان هم قبول کرد . آقا امید ، تک فرزند یه خانواده ی خرپوله که باباش با بابای من دوسته ... این آقا امید با بابای من توی شرکت مهندسی شریکه و تقریبا هشت ، نه ساله که ندیدمش ... از وقتی دبیرستانی شد دیگه تو مهمونی ها شرکت نمی کرد و اگر هم شرکت داشت ، من این ور و اون ور قرار داشتم و نمی دیدمش .پسر غد و یه دنده و سردی بود که دقیقا نقطه ی متقابل من بود و با هم از زمین تا آسمون فرق داشتیم و از همون بچگی هم همش در حال دعوا بودیم و از هم خوشمون نمیومد .دیگه به زور از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم . داخل اتاقم شدم که احساس کردم صدای آهنگ نگار حسابی رو مخ بود . از جام بلند شدم و با عصبانیت از در زدم بیرون . در اتاق نگار رو محکم کوبیدم و بدون اجازش رفتم تو . بلند به حالت عصبی گفتم :_می خوای همسایه ها بشنون یا خودت ؟! مگه عروسیه خالته ؟! ...کم کن اون لعنتی رو ..نگاهی به اتاقش انداختم که از شلختگیش می خواستم بالا بیارم . دوباره گفتم :_وقت کردی این اتاقت رو هم جمع کن ... بو گند همه جا رو برداشته ...حالا بی چاره فقط یکم اتاقش به هم ریخته بود ... بو گند رو از کجا درآورده بودم ؟!و بعد پریدم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم . ...من نگین ستوده ...دانشجوی سال سوم گرافیک ؛ همه از من و نمره هام انتظار داشتن که حتما خانم دکتری ، مهندسی ، چیزی اما من به همه فهموندم که بـــعــــله ...
یه آبجی کوچک دارم به نام نگار که الآن سوم دبیرستانه و از من تقریبا پنج سال کوچک تر بود . بله ، دختر شاد و شنگولیم و از پا نمیوفتم ولی خدا نکنه که اعصاب نداشته باشم مثل الآن ... خدا رحم کنه ... همچنین بسیار وسواسی و تمیز هستم .

مثل همیشه ساعت شش از خواب بیدار شدم 

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب بروید...

محمد اشرفی بازدید : 217 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (0)

چراغ زیادی از برو بچه‌ها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود.

مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟


- الان می‌زنم.


مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمی‌درمانی. وقتی مامان شیمی‌درمانی می‌شد، من به جاش، غروب ها زنگ می‌زدم به باباجی، بعضی شب ها هم می‌رفتم پیش شان. 


شماره ی باباجی را گرفتم. 


- الو... سلام باباجی... 


- ا لو... ا لو... شما کی هستی؟ از کجا زنگ می‌زنی؟ 


- منم باباجی... غزال.


- کی؟


- غزال؟


- اه... غزال... خوبی بَبَ؟


- خوبم. تو خوبی؟ مادرجون خوبه؟ 


- الو...الو... ساعت شما چنده؟


- چهارونیم.


- صبح به مریم می‌گم پاشو صبح شده... می‌گه شبه. زنگ زدم به انوشه، می‌گم صبحه یا شبه؟ می‌گه صبحه... می‌گم ببین مادرت چی می‌گه.... الان ساعت چنده بَبَ؟


- چهارونیم. 


اه... چهار ونیم....... لعنتی شدم بَبَ.... سماور ما سوخته... تلویزیون مارو چکار کردی ؟


- سفارش کردم یکی بیاد ببره.


- خوب بَبَ ! کاری نداری؟


زنگ زده بودم روز پدرو به ات تبریک بگم .-


کسی دنیا اومده؟-


- نه باباجی... روز پدر.


-اه... روز پدر....کاری نداری بَبَ ؟


- مادرجون کجاست؟


- خوابیده. دستش تیر می‌کشه ... رگ ها هنوز جوش نخورده... درد با ما کینه کرده بَبَ ... یه جا رو، ول می‌کنه، دوجا رو می‌گیره... دورت بگردم بَبَ ... تلویزیونو چن می‌خرن؟


- سیاه و سفیده، زیاد نمی‌خرن.


- بگو بیان ببرن، خودت هم بیا سری بزن به ما.... اون موقع که پول داشتم، به ام بیشتر سر می‌زدی.


مامان از توی اتاق صدا زد. 


غزال ! غزال.... موبایلت زنگ می‌ زنه.


- باباجی کاری نداری؟


- به حسین سلام برسون.


- حسین کی یه؟ من غزالم.


وحشت زده پرسید: الو ! الو ! شما کی هستی؟


- باباجی من غزالم. منو نمی‌شناسی؟ حالت خوب نیست؟


- لعنتی شدم بَبَ... دیشب پاک قطع امید کرده بودم، نه گوشم می‌شنید، نه چشمم می‌دید، بعد دیدم یه صدا داره جلو می‌یاد، صدا که به ام رسید، حالم بهتر شد. الان باز داره شروع می‌شه. گوشم خوب نمی‌شنوه .


موبایلم را از توی اتاق برداشتم. قطع شده بود. 


صدای باباجی را می‌شنیدم که می‌گفت: 


- لعنتی شدم بَبَ .... هر چی یه، دنیا و آخرتم، همینه... خلاص... ساعت چنده بابا؟


- چهار و سی و پنج. گوشی را بده مادرجون، ببینم دستش چه طوره؟


- بَبَ... من کتمو پوشیدم ، عصامو برداشتم، اماده ام. فقط یادت باشه کلید خونه تو، به هیچکی ندی، کلید خونه، مثل ناموس آدم می‌مونه... از دست بره ، دیگه رفته... دیگه نمی‌شه جمع اش کرد... 


-الان کجا میخوای بری؟


- خونه.


- مگه الان کجایی؟


-الان این جا شوروی یه. 


- شوروی کجاست باباجی؟


- مسکو.


مامان در اتاقو باز کرد و گفت: چی می‌گه ؟ 


- هیچی.... پدرت مفت و مجانی رفته سن پترزبورگ. 


صفحه ی " یاهو " همین طور روی مانیتور باز بود، گاه به گاه علامتی ثبت می‌شد: کجایی؟ صفحه مانیتور مدام می‌لرزید...


- گوشی رو بده به مادرجون، من بگم صبح شده.... باباجی... خواهش می‌کنم... نمی‌تونم این قدر.... اگه گوشی رو ندی؛ اون وقت باید بیام... گوشی رو بده به اش ببینم !


- الو... شما کی هستی؟


گوشی رو بده به مادرجون، وگرنه همین الان می‌یام ، می‌برمت بیمارستان.


- اه.. تکلیف من با تو معلوم شد، پس تو منو فروختی به دولت مسکو.


- دولت مسکو با تو چه کار داره باباجی؟


- الو ! الو ! شما کی هستی؟


این اخرین گفتگوی من و باباجی بود... همسایه‌ها خبرمان کردند، وقتی رسیدیم، نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد، ثانیه شمار تک تک می‌کوبید، اما جلو نمی‌رفت. ساعت روی چهار ونیم خوابیده بود... باباجی با کت وشلوار قهوه ای، جلوی در ورودی اتاق افتاده بود ، چشم هاش رو به در، خیره مانده بود. موهای پرپشت سفیدش را نوازش کردم.... چشم هایش را به آرامی ‌بستم، انتظار دیگر تمام شده بود... خاله جون از همه ی خانه فیلم برداری کرد... تلویزیون بزرگ مبله که شاید مال نیم قرن پیش بود، صندلی قهوه ای که رویش می‌نشست. صندوقچه آهنی با قفل سنگینی که رویش بود. وقتی فیلم برداری می‌کرد گفت: با فیلم برداری آدم فکر می‌کنه تمام لحظه های زندگی تو تاریخ ثبت می‌شه، در صورتی که فقط دلمونو خوش می‌کنیم...


گفتم: حتا اگه ثبت هم بشه، فایده نداره، مهم اینه وقتی ادم زنده ست، راضی باشه...


مادرجون اشاره کرد که باباجی را بخوابانیم رو به قبله. گوشه‌های اتاق را نگاه کردم وبعد خاله به گوشه ای اشاره کرد و گفت: قبله اون وره!


به جنازه ی باباجی نگاه می‌کردیم که خوابیده بود، صورتش کمابیش آرام بود؛ اضطراب این سال‌ها را دیگر نداشت.


خاله جون گفت: من دیگه گریه ام نمی‌گیره...


همان لحظه دوربین را گذاشت روی صندلی و کنار جنازه، های و های گریه سرداد ... گریه کرد... گریه کرد.... تازه گی یاد گرفته بود وقتی گریه می‌کرد با مشت به سرش می‌کوبید... گذاشتم با مشت بکوبد به سرش. بالاخره آدم باید یک جور تخلیه شود.


خاله جون اشک هایش را پاک کرد و گفت: نمی‌دونم چرا گریه ام گرفت. من می‌خواستم دیگه هیچ وقت گریه نکنم؛ هیچ وقت.


از مادر جون هم فیلم گرفتیم. فیلم مادرجون را بعدها، چند بار نگاه کردیم. توهمه ی فیلم ها صورتش جمع شده بود ، گاهی هم لبخند می‌زد؛ گاهی دست هایش را با دقت نگاه می‌کرد، دست هایی که با وجود چروک های زیاد؛ هنوز ظریف بودند. 


برای تعیین تکلیف وضعیت مادرجون، جلسه گذاشتیم. ما با وجود اینکه خانواده ای سنتی بودیم، اما برای هر کاری دور هم جمع می‌شدیم و دست جمعی تصمیم می‌گرفتیم. همیشه خاله جون زنگ می‌زد و با لحنی تمسخر آمیز، انگار که خودمان را مسخره کند می‌گفت: امروز جلسه ست....


خانه ی خاله جون جمع شدیم. خاله جون تنها شده بود، بچه هاش رفته بودند استرالیا؛ شوهرش هم مرد... خاله جون با وجود اینکه تنها بود حاضر نبود مادرجون را بیاورد خانه ی خودش. می‌گفت عمری پسر پسر کردن؛ حالا پسر گل شون نگه شون داره.


مادرجون با صدای بلند گفت: باباجی مُرد، اسیر شدم. خونه ی خودم هر چی بود، بهتر بود... هیچ جا خونه ی ادم نمی‌شه.


دایی جون گفت: با اون همه قفل.... من که قاطی کرده بودم... هر هفته ادم قفل خونه شو عوض می‌کنه؟


مادرجون گفت: چی؟


خاله جون داد زد: قفل...قفل....


دایی جون گفت: ترسو بود دیگه... این همه مردم رفتن سربازی، جنگ... اون همه اش می‌گفت روس ها یه سربازو ، از وسط تیکه کردن.... یه قرن گذشت.... دنیا تیکه پاره شد... همه یادشون رفت... اون، این کنار دنیا نشسته بود، همه چی یادش بود، اونی که هیچ وقت نفهمید ساعت چنده... روزه یا شبه.... 


گفتم : این جوری نگو دایی جون... من باباجی رو همیشه دوس داشتم.


- بله... دوست داشتن خرج نداره که... تو فیس بوکت 545 تا رفیق داری. برای بابابزرگت چه کار کردی؟ چه کار کردی براش؟


خاله جون گفت: بچه ها داغون اش کردن... اگه شمس نمی‌رفت ، یه زنگ نزد که رسیده.... همین جا می‌موندی، مثل این همه مردم زند گی می‌کردی... بعضی ها واقعا بلدن زند گی کنن... دایناسورا چرا نابود شدن؟ گُنده بودن ولی مغزشون درست کار نمی‌کرد. 


دایی انوشه به ساعت روی دیوار خیره شد و گفت: اون بد مذهبو وردارین... اون ساعت یه عمره داره روسرم می‌کوبه....


خاله رو به مادرجون گفت: مادر! دیشب چرا تو خواب، داد وبی داد می‌کردی؟


مادرجون سرش را تکان داد و خندید.


خاله جون سرش را نزدیک گوش مادرجون برد و داد زد: چرا دیشب داد وبیداد می‌کردی؟


مادرجون گفت: هر شب خواب می‌بینم تو درهای گرد گیر می‌کنم....


انگشت نشانه اش را دور چرخاند و گفت: گیر می‌کنم.... می‌چرخم... گیر می‌کنم... نمی‌تونم برم بیرون... میله ها می‌یاد جلو...... بعد باباجی و شمس رد میشن، من این طرف می‌مونم.


خاله جون خندید و گفت: حالا نمی‌شه تو هم رد شی؟


مادرجون با صدای بلند که شبیه جیغ بود گفت: چند نفر منو تو خواب می‌زنن .


خاله جون گفت: بهتره بره خونه خودش، نوبتی به اش سر می‌زنیم .


گفتم: تنهایی دق می‌کنه. 


خاله جون گفت: نترس ! دق نمی‌کنه... راستی تو تلویزیون شو فروختی ؟


- نه.... سیاه وسفید بود ، کسی نمی‌خرید.... 


خاله جون گفت: مادرو می‌بریم خونه ی خودش.... هر کی به نوبت نگه اش داره .


بعد رو به دایی جون گفت: منتها چون تو سهم ات دو برابر ماست، دو شب تو پیشش می‌مونی ، یه شب هم ما دخترا... 


رو به من گفت: مامانت هم ....


- مامان الان قرنطینه است....یک هفته است.... من به جای مامان... منتها باید اینجا... 


موبایلم زنگ زد، قطع شد.


دایی جون رو به خاله گفت: چه قدر مادی شدی تو .... هی سهم سهم می‌کنی... یه قرونش برای من ارزش نداره... منتها شمس هنوز برای من زنده است... سهمشو من کنار می‌ذارم... اون هنوز برای من زنده است.... می‌فهمی؟


خاله جون سیگاری اتیش زد.


دایی جون رو به من گفت: شما چی؟


- مامان که مریضه .... من هم کار دارم، اما میتونم یکی رو پیدا کنم.... به جاش پول می‌دم.


- خوبه... خوبه... آفرین به تو.... این نسل می‌دونه داره چه کار می‌کنه... مادرجون که نون وآب و عشق نمیشه... 


مادرجون نفس بلندی کشید. رگ های آبی مُچ دستش را بوس کرد، بعد صورتش را چروک داد و به جایی نامعلوم خیره شد.


با صدای بلند گفتم: مادرجون حالت خوبه؟


تو عمق چشمهایم نگاه کرد، حرفی نزد.


گفتم: شنید؟


دوباره گفتم: مادرجون حالت خوبه؟


سرش را تکیه داد به صندلی. چشم هایش را بست، به ارامی‌رگ های آبی دستش را نوازش کرد، همان رگ هایی را که یک بار بریده بود.چراغ زیادی از برو بچه‌ها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود.


مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟


- الان می‌زنم.


مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمی‌درمانی. وقتی مامان شیمی‌درمانی می‌شد، من به جاش، غروب ها زنگ می‌زدم به باباجی، بعضی شب ها هم می‌رفتم پیش شان. 


شماره ی باباجی را گرفتم. 


- الو... سلام باباجی... 


- ا لو... ا لو... شما کی هستی؟ از کجا زنگ می‌زنی؟ 


- منم باباجی... غزال.


- کی؟


- غزال؟


- اه... غزال... خوبی بَبَ؟


- خوبم. تو خوبی؟ مادرجون خوبه؟ 


- الو...الو... ساعت شما چنده؟


- چهارونیم.


- صبح به مریم می‌گم پاشو صبح شده... می‌گه شبه. زنگ زدم به انوشه، می‌گم صبحه یا شبه؟ می‌گه صبحه... می‌گم ببین مادرت چی می‌گه.... الان ساعت چنده بَبَ؟


- چهارونیم. 


اه... چهار ونیم....... لعنتی شدم بَبَ.... سماور ما سوخته... تلویزیون مارو چکار کردی ؟


- سفارش کردم یکی بیاد ببره.


- خوب بَبَ ! کاری نداری؟


زنگ زده بودم روز پدرو به ات تبریک بگم .-


کسی دنیا اومده؟-


- نه باباجی... روز پدر.


-اه... روز پدر....کاری نداری بَبَ ؟


- مادرجون کجاست؟


- خوابیده. دستش تیر می‌کشه ... رگ ها هنوز جوش نخورده... درد با ما کینه کرده بَبَ ... یه جا رو، ول می‌کنه، دوجا رو می‌گیره... دورت بگردم بَبَ ... تلویزیونو چن می‌خرن؟
 

 

جزئیات بیشتر در ادامه مطلب

محمد اشرفی بازدید : 599 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (1)

 

کشیش سوار هواپیما شد.  کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید.  مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…

هواپیما از زمین برخاست.  اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند.  پاسی گذشت.  همه به گفتگو مشغول؛! کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت.  ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: “کمربندها را ببندید!”  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند.  اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، “از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است.”

موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، “با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد.

نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد…

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست  و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت…

 

جزئیات بیشتر در ادامه مطلب

محمد اشرفی بازدید : 198 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)

 

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش. برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
پدرم می گفت: نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت …
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند و میامدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...

جزئیات بیشتر در ادامه مطلب

محمد اشرفی بازدید : 244 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
این یک داستان واقعی است:

در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.

این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.

پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که ...

جزئیات بیشتر در ادامه مطلب

 

لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 104
  • آی پی دیروز : 117
  • بازدید امروز : 425
  • باردید دیروز : 826
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 2,951
  • بازدید ماه : 16,801
  • بازدید سال : 113,621
  • بازدید کلی : 357,331
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی