loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
علیرضا شیدایی بازدید : 1416 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

 

رمان فوق العاده نقطه مقابل حتما بخونید هفته بعد هم قسمت دومو میزارم

از دانشگاه برگشتم خونه ....خسته بودم اما به قول مامان بازم خستگی ناپذیر .... امروز بعد از عمری یادم مونده بود که با خودم کلید بیارم . در رو باز کردم و از پله های حیاط بالا رفتم و به در خونه رسیدم .پوفی کردم و دررو باز کردم و وارد شدم ؛ با صدای بلندی گفتم :_سلــــــــام بر اهل خانه ... بابا زحمت نکشین ، نیاین استقبال ...هیچ صدایی نیومد . همیشه وقتی این طوری وارد می شدم مامان از آشپزخونه جوابم رو می داد اما حالا خونه ی توی سکوت فرورفته بود ... البته مثل همیشه صدای گوم گوم ساب ظبط نگار ، خواهر کوچکم ، خونه رو پر کرده بود ...وارد پذیرایی شدم و پشت سر هم گفتم : مامامامامامامــــــان .... کوشی ؟! کوشی مامان ؟!که یهویی بابا رو روی مبل دیدم که افتاده بود و سرش رو گرفته بود .عادت نداشتم این موقع روز بابا رو خونه ببینم ... نزدیک شدم . حس کردم وضع خوبی حاکم نیست که شوخی کنم .سلام آرومی دادم و روی مبل کناری بابا نشستم که مامان با لیوانی وارد پذیرایی شد . لیوان پر از گلگاوزبون بود ؛ باز نتونستم خودم رو کنترل کنم که گفتم :_مامان آمد . با لبخندش که چه عرض کنم با اخمش گلگاوزبان آورد ...هیچ جوابی نشنیدم . واااا ؟! اینا چشون بود ؟! ..... با تعجب پرسیدم :_چیزی شده ؟! ... چرا حرف نمی زنید ؟!مامان با کلافگی گفت : وااای نگین ، تو رو به خدا فقط یه لحظه زبونتو نگه دار ....نه دیگه واقعا یه چیزی شده بود . به بابا نگاه کردم که زبون باز کرد و با خودش گفت :_اصلا نمی دونم چرا این طوری شد ... اصلا نمی دونم چی شد ...مامان _حالا اینو بخور ، یه فکری براش می کنیم ._مامان ، بابا نمی خواین چیزی به فرزند ارشد خونه بگین ؟!مامان _بابات ورشکست شده ... تمام چک های بابا برگشت خورده ...یه لحظه خشکم زد . مثل فیلم ها شده بود . حتما زمان برام متوقف شده بود و بقیه به کارهاشون رو می کردن و من خشک شده بودم .حالا چی می شد ؟! ... نکنه ... حتما می خوان یه روز بابا رو با دستبند ببرن و بندازن زندان ! یا مامان و منو نگار پشت طلبکار ها راه بیفتیم و طلاهامو رو بفروشیم ... !دیگه هیچی نگفتم و انقدر گیج بودم فقط به حرفای مامان و بابا گوش می کردم .بابا چند جرعه ای از گلگاوزبونو خورد و گفت : راستی امشب امید میاد این جا ... باید با هم حرف بزنیم ... کارش دارم ...مامان هم قبول کرد . آقا امید ، تک فرزند یه خانواده ی خرپوله که باباش با بابای من دوسته ... این آقا امید با بابای من توی شرکت مهندسی شریکه و تقریبا هشت ، نه ساله که ندیدمش ... از وقتی دبیرستانی شد دیگه تو مهمونی ها شرکت نمی کرد و اگر هم شرکت داشت ، من این ور و اون ور قرار داشتم و نمی دیدمش .پسر غد و یه دنده و سردی بود که دقیقا نقطه ی متقابل من بود و با هم از زمین تا آسمون فرق داشتیم و از همون بچگی هم همش در حال دعوا بودیم و از هم خوشمون نمیومد .دیگه به زور از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم . داخل اتاقم شدم که احساس کردم صدای آهنگ نگار حسابی رو مخ بود . از جام بلند شدم و با عصبانیت از در زدم بیرون . در اتاق نگار رو محکم کوبیدم و بدون اجازش رفتم تو . بلند به حالت عصبی گفتم :_می خوای همسایه ها بشنون یا خودت ؟! مگه عروسیه خالته ؟! ...کم کن اون لعنتی رو ..نگاهی به اتاقش انداختم که از شلختگیش می خواستم بالا بیارم . دوباره گفتم :_وقت کردی این اتاقت رو هم جمع کن ... بو گند همه جا رو برداشته ...حالا بی چاره فقط یکم اتاقش به هم ریخته بود ... بو گند رو از کجا درآورده بودم ؟!و بعد پریدم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم . ...من نگین ستوده ...دانشجوی سال سوم گرافیک ؛ همه از من و نمره هام انتظار داشتن که حتما خانم دکتری ، مهندسی ، چیزی اما من به همه فهموندم که بـــعــــله ...
یه آبجی کوچک دارم به نام نگار که الآن سوم دبیرستانه و از من تقریبا پنج سال کوچک تر بود . بله ، دختر شاد و شنگولیم و از پا نمیوفتم ولی خدا نکنه که اعصاب نداشته باشم مثل الآن ... خدا رحم کنه ... همچنین بسیار وسواسی و تمیز هستم .

مثل همیشه ساعت شش از خواب بیدار شدم 

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب بروید...

لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 62
  • آی پی دیروز : 79
  • بازدید امروز : 311
  • باردید دیروز : 631
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,544
  • بازدید ماه : 10,925
  • بازدید سال : 90,931
  • بازدید کلی : 334,641
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی