loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
محمد اشرفی بازدید : 237 جمعه 11 بهمن 1392 نظرات (0)

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ  
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ  
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ  
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ  
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ  وحشی بافقی

 

 

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را  
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را وحشی بافقی

 

طی زمان کن ای فلک ، مژده‌ی وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را  
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را  
هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را ... وحشی بافقی

 

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را  
هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را... وحشی بافقی

 

خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را  
خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را  
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را  
گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را  
می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را  وحشی بافقی

 

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست  
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست  
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند
آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست  
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست...  وحشی بافقی

 

جان سوخت ز داغ دوری یار مرا  
افزود سد آزار بر آزار مرا  
من کشتنیم کز او جدایی جستم
ای هجر به جرم این بکش زار مرا  وحشی بافقی

 

آن سرو که جایش دل غم پرور ماست
جان در غم بالاش گرفتار بلاست  
از دوری او به ناخن محرومی
سد چاک زدیم سینه جایش پیداست وحشی بافقی

 

اندر ره انتظار چشمی که مراست
بی نور شد و وصال تو ناپیداست  
من نام بگرداندم و یعقوب شدم
ای یوسف من نام تو یعقوب چراست وحشی بافقی

 

کوی تو که آواره هزاری دارد
هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد  
تنها نه منم تشنه‌ی دیدار، آنجا
جاییست که خضر هم گذاری دارد وحشی بافقی

 

می‌خواست فلک که تلخ کامم بکشد
ناکرده‌ی می طرب به جامم، بکشد  
بسپرد به شحنه فراق تو مرا
تا او به عقوبت تمامم بکشد وحشی بافقی

 

در کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود  
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود وحشی بافقی

 

کس نزد هرگز در غمخانه‌ی اهل وفا
گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا  
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن
بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما  
چون نمی‌آید به ساحل غرقه‌ی دریای عشق
می‌زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا  
گفته‌ای هر جا که می‌بینم فلان را می‌کشم
خوش نویدی داده‌ای اما نمی‌آری بجا  
چهره خاک آلود وحشی می‌رسد چون گرد باد
از کجا می‌آید این دیوانه‌ی سر در هوا وحشی بافقی

 

ای منشاء دانایی و ای مایه هوش
بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش  
بسیار نه ، کم نه، آن قدر بخش که من
هشیار نگردم و نمانم مدهوش وحشی بافقی

 

تا بود چنین بود و چنین است جهان
از حادثه دهر کرا بود امان  
بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت
جاوید تو مانی ای سلیمان زمان وحشی بافقی

 وبلاگ جملات حکیمانه

 
 

 

محمد اشرفی بازدید : 515 چهارشنبه 21 تیر 1391 نظرات (1)

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من
===================
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
=================
چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

محمد اشرفی بازدید : 398 سه شنبه 20 تیر 1391 نظرات (0)

من غلام قمرم ، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت
آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر ،هيچ مگو
گفتم :اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت : آن چيز دگر نيست دگر ، هيچ مگو
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي ، جز كه به سر هيچ مگو
قمري ، جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم : اي دل چه مه است اين ؟ دل اشارت مي كرد
كه نه اندازه توست اين بگذر هيچ مگو
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است ؟
گفت : اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم : اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گفت : مي باش چنين زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو ، رخت ببر، هيچ مگو
گفتم : اي دل پدري كن ، نه كه اين وصف خداست ؟
گفت : اين هست ولي جان پدر هيچ مگو

 

مولوی

لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

تعداد صفحات : 8

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 79
  • بازدید امروز : 382
  • باردید دیروز : 631
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,615
  • بازدید ماه : 10,996
  • بازدید سال : 91,002
  • بازدید کلی : 334,712
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی