loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
محمد اشرفی بازدید : 186 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)

 

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش. برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
پدرم می گفت: نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت …
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند و میامدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...

جزئیات بیشتر در ادامه مطلب

محمد اشرفی بازدید : 229 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
این یک داستان واقعی است:

در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.

این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.

پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که ...

جزئیات بیشتر در ادامه مطلب

 

محمد اشرفی بازدید : 314 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)

نمرود، کفری است دارد با خودش حرف می زند : « شیطان می گوید سرش را بزنیم و کف دستش قرار دهیم تا .....» شیطان مهلت نمی دهد حرف نمرود تمام شود، با کرنش و تعظیم خودش را به نمرود نزدیک می کند و با حالتی چاخان می گوید: « من سگ کی باشم جلو خداوندگار آسمون ها و زمین چیزی بگم ولی اگه مصلحت می دونید تا جلادو صدا بزنم !»
ابراهیم نگاه غضبناکی به شیطان می اندازد و جواب می دهد : چرا کفر می گویی شیطان؟ خالق آسمانها و زمین دیگر چه صیغه ای است؟ چرا هندوانه زیر بغل جناب پادشاه می گذاری؟ همین شماها، چنین حرفهایی می زنید که جناب نمرود هم خواب نما می شوند و اسب برشان می دارد و ادعای خدایی می کنند. بعد رو به پادشاه کرد و با حالتی دلسوزانه گفت : درست است که پادشاه، ولی نعمت مردم است ولی خودش نیز مثل هزاران چیز دیگر، آفریده ی خداوند یکتا است که جان همه ی ما در دست او است .
نمرود از این حرف ابراهیم به پر قبایش بر می خورد و جواب می دهد: البته که باید از این حرفها بزنید، اگر همان بار اول که بت ها را شکستی و در آتشت افکندم، باید دستور می دادم تا هزاران لیتر نفت و بنزین رویت می ریختند تا هیچ چیزت باقی نمی ماند که حالا برایم شاخ نشوی.
ابراهیم جواب داد : با گفتن من خدایم، من خدایم، که خدا نمی شوید، از حلوا حلوا گفتن که دهان شیرین نمی شود , مگر یادت رفته است آن بار آخری که خواستی به جنگ خداوند در آسمانها بروی، چه بلایی سرت آمد؟ به خیالت با چند تا عقاب دست آموز و یک کمان و شمشیر، می خواستی خداوند را به زیر بکشی که همه نتیجه اش را دیدند.
نمرود نهیب زد : ابراهیم ، پایت را از گلیمت درازتر نکن. اگر این بار مشمول غضب ما بشوی ، دیگر از دست خودت و خداوند نادیده ات کاری بر نمی آید. این تو بمیری از آن تو بمیری هاست.
ابراهیم : پای من دراز نیست , گلیم کوتاه است ! غضب شما را چندین بار چشیده ام , خدا خدا کن یک بار غضب خداوند را نبینی و نچشی زیرا اگر چوبش به تنت نشست دیگر ... . فقط به نمرود خیره می شود .
شیطان که تا این لحظه ساکت همه چیز را زیر نظر دارد به وسط میدان پرید و گفت: ای ابراهیم بترس از زمانیکه من و خداوندگارم، دست در دست هم غضب کنیم و این غضبو عملی کنیم. اون وقت که از پیامبری و ارشاد که هیچ، از تولدت هم پشیمون میشی.
ابراهیم نیش خندی می زند و جواب میدهد: تا خداوندی که خالق آسمانها و زمین و من و شماهاست، پشت و پناهم می باشد و هدایتم می کند. شماها نمی توانید به صد کیلومتری من نزدیک شوید. ...

جزئیات بیشتر در ادماه مطلب

محمد اشرفی بازدید : 728 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

به قدری این حادثه زنده است كه از میان تاریكی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز می‌درخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظه‌ام باقی است.
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خیال می‌كردم عینك مثل تعلیمی و كراوات یك چیز فرنگی‌مأبی است كه مردان متمدن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دائی جان میرزا غلامرضا ـ كه خیلی به خودش ور می‌رفت و شلوار پاچه تنگ می‌پوشید و كراوات از پاریس وارد می‌كرد و در تجدد افراط داشت، به طوری كه از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینكی بود كه دیده بودم. علاقه دائی جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فكرم تقویت كرد. گفتم هست و نیست، عینك یك چیز متجددانه است كه برای قشنگی به چشم می‌گذارند.
 این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه‌ای كه در آن تحصیل می‌كردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش كند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس می‌خرید ناله‌اش بلند بود.
متلكی می‌گفت كه دو برادری مثل علم یزید می‌مانید. دراز دراز، می‌خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید! در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید. بی‌آنكه بدانم چشمم ضعیف و كم‌سوست. چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم، بی‌اراده در همه كلاس‌ها به طرف نیمكت ردیف اول می‌رفتم. همه شما مدرسه رفته‌اید و می‌دانید كه نیمكت اول مال بچه‌های كوتاه قدست. این دعوا در كلاس بود. همیشه با بچه‌های كوتوله دست به یقه بودم. اما چون كمی جوهر شرارت داشتم، طفلك‌ها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوطی بازی‌های خارج از كلاس تسلیم می‌شدند. اما كار بدینجا پایان نمی‌گرفت. یك روز معلم خودخواه لوسی‌ دم در مدرسه یك كشیده جانانه به گوشم نواخت كه...

 

جزئیات در ادامه مطلب

محمد اشرفی بازدید : 203 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.

پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و … چنین هم شد.

او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».

پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید.

با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست.

سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.

سال‌ها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!

لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 68
  • آی پی دیروز : 79
  • بازدید امروز : 444
  • باردید دیروز : 631
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,677
  • بازدید ماه : 11,058
  • بازدید سال : 91,064
  • بازدید کلی : 334,774
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی