loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
محمد اشرفی بازدید : 314 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)

نمرود، کفری است دارد با خودش حرف می زند : « شیطان می گوید سرش را بزنیم و کف دستش قرار دهیم تا .....» شیطان مهلت نمی دهد حرف نمرود تمام شود، با کرنش و تعظیم خودش را به نمرود نزدیک می کند و با حالتی چاخان می گوید: « من سگ کی باشم جلو خداوندگار آسمون ها و زمین چیزی بگم ولی اگه مصلحت می دونید تا جلادو صدا بزنم !»
ابراهیم نگاه غضبناکی به شیطان می اندازد و جواب می دهد : چرا کفر می گویی شیطان؟ خالق آسمانها و زمین دیگر چه صیغه ای است؟ چرا هندوانه زیر بغل جناب پادشاه می گذاری؟ همین شماها، چنین حرفهایی می زنید که جناب نمرود هم خواب نما می شوند و اسب برشان می دارد و ادعای خدایی می کنند. بعد رو به پادشاه کرد و با حالتی دلسوزانه گفت : درست است که پادشاه، ولی نعمت مردم است ولی خودش نیز مثل هزاران چیز دیگر، آفریده ی خداوند یکتا است که جان همه ی ما در دست او است .
نمرود از این حرف ابراهیم به پر قبایش بر می خورد و جواب می دهد: البته که باید از این حرفها بزنید، اگر همان بار اول که بت ها را شکستی و در آتشت افکندم، باید دستور می دادم تا هزاران لیتر نفت و بنزین رویت می ریختند تا هیچ چیزت باقی نمی ماند که حالا برایم شاخ نشوی.
ابراهیم جواب داد : با گفتن من خدایم، من خدایم، که خدا نمی شوید، از حلوا حلوا گفتن که دهان شیرین نمی شود , مگر یادت رفته است آن بار آخری که خواستی به جنگ خداوند در آسمانها بروی، چه بلایی سرت آمد؟ به خیالت با چند تا عقاب دست آموز و یک کمان و شمشیر، می خواستی خداوند را به زیر بکشی که همه نتیجه اش را دیدند.
نمرود نهیب زد : ابراهیم ، پایت را از گلیمت درازتر نکن. اگر این بار مشمول غضب ما بشوی ، دیگر از دست خودت و خداوند نادیده ات کاری بر نمی آید. این تو بمیری از آن تو بمیری هاست.
ابراهیم : پای من دراز نیست , گلیم کوتاه است ! غضب شما را چندین بار چشیده ام , خدا خدا کن یک بار غضب خداوند را نبینی و نچشی زیرا اگر چوبش به تنت نشست دیگر ... . فقط به نمرود خیره می شود .
شیطان که تا این لحظه ساکت همه چیز را زیر نظر دارد به وسط میدان پرید و گفت: ای ابراهیم بترس از زمانیکه من و خداوندگارم، دست در دست هم غضب کنیم و این غضبو عملی کنیم. اون وقت که از پیامبری و ارشاد که هیچ، از تولدت هم پشیمون میشی.
ابراهیم نیش خندی می زند و جواب میدهد: تا خداوندی که خالق آسمانها و زمین و من و شماهاست، پشت و پناهم می باشد و هدایتم می کند. شماها نمی توانید به صد کیلومتری من نزدیک شوید. 
شیطان با حالت تمسخر: اُه ، اُه ... چه حرفا .... صد کیلومتری .... من که الان در یک قدمیت ایستاده ام.
ابراهیم : این کنایه است بی سواد !
نمرود نزدیک شیطان می شود و در گوشش میگوید: هزار بار گفتم حواست باشد سوتی ندهی .
ابراهیم : اگر عقل و شعور داشت و سوتی نمی داد که الان داشت با خوش و خرمی در بهشت، با خداوند نشست و برخاست می کرد و مقامش را حفظ مینمود ، نه این که الان ............ .
شیطان به وسط حرفش پرید که : اولا اون سوتی نبود . به این میگن استراتژیک، پلتیک ، فکر. 
نمرود که نمی دانست جریان چیست و این دو نفر از چه حرف می زنند، روی میز جلوش کوبید و گفت : جریان این سوتی و استراتژیک دیگر چیست! جناب شیطان! نکند باز دسته گل به آب داده ای که آبرویمان را ببرد !؟
شیطان بادی در غبغب انداخت و گفت : نترس خداوندگار من ، بچه ی شیر پاک خورده به خداوندگارش می بره. داره جریان اون میوه ی ممنوعه واخراج آدم و هوا از بهشت رو میگه. 
جناب ابراهیم! اگه اون کار برا من آب نداشت، برا شما که نون داشت , اگه اون کار بزرگو نمی کردم، شما 124 هزار پیامبر که باید می رفتین گاراج ,از گشنگی می مردین. اگه همه لعن و نفرین می کنن، شما پیامبرا بایستی به جونم دعا بکنین.
ابراهیم جواب داد : عجب خودت میبری و خودت هم می دوزی؟ صدای کلنگ مزارت بلندشده , بعد از چند هزار سال هنوز نمیخواهی آدم بشوی، باشد قبول , تو دست از سر آدم ها بردار تا ما از گشنگی بمیریم. من راضیم. 
نمرود به شیطان تشر زد که تو از مقربان خاص ما هستی، حق معلمی به گردنمان داری ,حرمت خودت که به جهنم , حداقل حرمت مارا حفظ کن, با عوام اینقدر دهان به دهان نشو و یک به دو نکن.
بعد با لوندی و خوشی خاصی سرش را نزدیک گوش شیطان برد و گفت : البته امروز چون آخرین روز حیات ابراهیم می باشد، اجازه می دهیم که خوشحالش کنی. بعد از این که ابراهیم را به نزد خدای آسمانها و زمینش فرستادیم ، بدون تاخیر دستور می دهیم تا تمام اُمَتَش را نیز به دنبالش بفرستند تا از دیدن هم مشعوف شوند.بعد رو به ابراهیم کرد و گفت : البته اگر بدانی که چه خوابی برایت دیده ایم همین جا قالب تهی خواهی کرد! - داشت چشم در چشم ابراهیم این حرفها را می زد و آخرش را با یک چشمک چاشنی داد -که یکی از نوکرها سراسیمه داخل شد و بعد از تعظیم به اطلاع پادشاه رساندکه سوگلی حرم غش کرده است. نمرود دو دستی روی سرش می زند و با گفتن خاک بر سرمان شد خارج می شود.
شیطان که موقعیت را جور می بیند با دل نهادگی بر تخت نمرود تکیه می زند و به ابراهیم می گوید: یه آش می خوام برات بپزم که سه چهار وجب روغن روشه، اونم روغن کرمانشاهی ، یه مشت کور و کچل و گدا دور خودت جمع کردی یه دین اوردی و اسمشم گذاشتی یکتا پرستی که چی؟ مگه ما هزار تا خدا داریم ؟ ما هم یکی داریم به اسم نمرود با این تفاوت که خدای ما جلو چشمه و قدرتمنده ولی خدای تو , تو آسموناس و قابل دیدن هم نیست.
من حقو به تو می دم البته وقتی غیر از من و تو کسی نباشه، من که خودم هزاران سال عبادتش کردم و در خدمتش بودم، ولی قسم خوردم به تلافی اون کارش، تا دنیا دنیاست رو آدماش تلافی کنم البته تا حالا به قولم وفا کردم و هشتاد نود درصد آدما رو از خدا و دین گمراه کردم. چنان روشون کار کردم که با بلدوزر نمی تونی تکونشون بدی، اون ده درصدو نیز امروز با کمک نمرود شرشونو می کنم. تا تو این دنیا خر هست عموت پیاده و در مونده نمی مونه، از خودتم چنان تو گوش نمرود خوندم که یه ساعت دیگه بیشتر زنده نیستی. اگه جات بودم، می نشستم و وصیتناممو می نوشتم.
ابراهیم با تمسخر پوفی کرد و گفت : بگو انشا الله
شیطان: چنان رو این نقشه کار کردم که نه انشاالله می خواد و نه مو لا درزش میره .
ابراهیم: خیز گربه تا در مطبخ می باشد. یک چیزی بگویم تا شادیت کامل شود ؛ کعبه و حج که یادت هست مراسمی اضافه شده که با پرتاب سنگ , پوست از گرده ات بر می دارند .
شیطان ابروهایش در هم می رود . افغانی می کند , کش و قوس ترسناکی به بدنش می دهد و به طرف ابراهیم خیز بر می دارد ، بعد مثل اینکه یک دفعه چیزی به یادش آمده باشد سر جایش می ایستد و با انگشتانش به حساب و کتاب می پردازد. بعد از لحظاتی، خنده ای مخصوص به ابراهیم تحویل می دهد و می گوید : مگه سالی چندنفر می تونن به کعبه برن و دواسمی بشن. قطره ای از دریایی , خیالی نیست. اینم برای خودش یه تاکتیکی است ولی پاتکو ببین که از آستین این جناب در میاد ! تو آزمایشگام، الان صدها ساله که دارم رو یه ماده ی عجیب و غریب کار می کنم , امروز رو چند نفر آزمایشش کردم و جواب داد. اسمشو گذاشتم شراب , تو اختراعاتی که تا حالا داشتم این پادشاهشونه ، آسه ، خاج دله ، بعد نوک پنج انگشتش را به هم چسباند , به طرف دهانش برد , بر آنها بوسه ای صدا دار زد و در هوا بازشان کرد.
ابراهیم جواب داد که زدی ضربتی ، پس ضربتی نوش کن. خداوند به من جمله ای آموخته که هر کدام از یکتا پرستان ادایش کند، آه از نهادت بلند مي شود، آتش به جانت مي افتد و ريشه ات خشك مي شود.
شيطان حس فضولي به جانش مي افتد و با ترسي، چشمانش بر دهان ابراهيم قفل مي شود ولي به خودش مي آيد و مي گويد: از چونه كم كن و بذار رو مبلغ، فكر مي كني داري بچه مي ترسوني و گول ميزني، ما از اين بيداش نيستيم كه با اين باداش بلرزيم. انقدر جمله هاي عجيب و غريب و چيزا بدي شنيدم و ديدم كه ديگه پوستم كلفت شده , انقدر مار خوردم تا افعي شدم .
ابراهيم با خنده تلخي مي گويد: رجز خواني لازم نيست، دزد حاضر و بز حاضر ، پس بگير كه نوش جانت باد. با صوت شيرين و خاصي شروع كرد به خواندن « اعوذ با الله من الشيطان الرجيم » بسم الله الرحمن الرحيم , 
ناگهان شيطان بي قرار مي شود . بر خود مي پيچد، بانگ مي زند، نهيب مي زند ، انگشت در گوشهايش مي كند و غش مي كند و روي زمين ولو مي شود , انگار صدها سال است كه مرده است.
ابراهيم در حال تكان دادن سر به چپ و راست، بالاي سرش مي رود ، خم مي شود و با نوك پا چندين بار به پهلويش مي زند و زمزمه ميكند: پس كو آن همه دبدبه و كبكبه ، ال مي كنم , بل مي كنم، به چه ات مي نازي بدبخت روسياه رانده شده !؟
شيطان تكاني مي خورد و هر چه زور مي زند تا از زمين بكند، نمي تواند، انگار او را به زمين جوش داده اند . بعد از چند بار تقلا، از زمين مي كند، مثل آدم هاي مست نمي تواند تعادلش را حفظ كند ، چند باري چشم هايش را مي مالد و با انگشت گوشهايش را تكان مي دهد و من مِن كنان ميگويد: این دیگه چه ورد و شعبده ای بود، تو عمر چند هزار ساله ام، چنین چیزی نه دیده بودم و نه , شنیده بودم . به طرف کوزه ی آب رفت، مقداری نوشید و چند مشتی به صورتش زد. کمی حالش بهتر شد، همان طور که داشت آب به صورتش می زد گفت: هر سلامیو علیکی است. این کارتو چنان تلافی بکنم که جهنم پر بشه از امتت و خدا پرستان. دیگه رحم به خودت و دوروبریات نمی کنم . تا الان چشامو رو بعضی چیزا می بستم و حرمت نگه می داشتم. دیگه تخته گاز میرم. همین امزور چنان نمرودو خام می کنم که احتمال یک درصدم برا فرار باقی نمونه. تخم و ترکه ی خودتو و امتتو ور میچینم .
مثل اینکه باز چیزی یادش بیاید لبخندی زد , بشتش را به ابراهیم کرد و با انگشتانش شروع به حساب و کتاب نمود. 
ابراهیم نیز می گوید : اگر تحمل کنی به زودی می بینی که خداوند با مستکبران چه می کند و چه عاقبتی در انتظار نمرود است !؟
در همین هنگام در باز می شود و نمرود خوشحال و با ابهت کامل داخل می شود. به طرف شیطان می رود, دست روی شانه اش می گذارد و می گوید: هرگاه این ابراهیم به کاخ ما می آید، بلا و بدی نیز می آید , اگر سوگلی مخصوص ما ، چیزیش می شد قلم پاهایش رو خرد می کردیم. 
شیطان با ایما و اشاره به ابراهیم می فهماند که آن آشی که قولش را داده بودم ، می خواهم آتش زیرش را روشن کنم. پس تعظیم بالا بلندی به نمرود می کند ، دستش را می بوسد و روی چشمانش قرار می دهد . بعد در همان حالت با زبانی نرم می گوید: من نمک پرورده و غلام حلقه به گوش شما هستم . نمی تونم چیزی از خداوندم رو پنهان کنم , شما که نبودید این ابراهیم ، حرفایی پشت سرتون زد که روم نمیشه بگم ، یعنی می ترسم. اگه جونم در امونه تا .....
نمرود: یالله جان بکن، در امانی، تو از خاصان ما هستی بگو
ابراهیم: جناب نمرود سق شیطان را با دروغ و تزویر برداشته اند.
نمرود با کلافگی می گوید: این حرف های خاله زنک را رها کنیم برای بعد. می خواهم قبل از مرگت خوش باشی , یکی دو ساعت پیش دستور دادم که تمام امتت را بگیرند و کت بسته به کاخ ما بیاورند . حتی به کودک داخل شکم هم رحم نخواهیم کرد.
بعد صدایش را بالا برد و گفت : دستور می دهیم گروه نوازندگان ، خوانندگان، رقاصان، زیبا رویان، تیارتیان ، امرا و وزرا داخل شوند.
نمرود بر تخت مرصع نشسته است. امرا و وزرا طرف راستش صف کشیده اند و نوازندگان و خوانندگان و... طرف چپ و ده ها نگهبان پشت سرش. 
نمرود یک خوشه انگور بر می دارد و مشغول خوردن می شود , پشه ای توجهش را جلب می کند , با تکان دادن دست آن را از انگور خود دور می کند.
شیطان در حال زدن بشکن و تکان دادن شانه هایش به بالا و بایین می گوید: خداوندا ! اگه اجازه می فرمایید تا بریم تو فاز خوشی و رقص و حال و حول همراه با یه نوشیدنی که تا حالا ندیدید .
ابراهیم نگاه سخیفانه ای به او می اندازد وخواهش می کند تا پادشاه اجازه ی مرخصی به او بدهد. شیطان با زدن بشکنی در گوش نمرود می گوید: نذار بره، شاید دید و خوشش اومد و از این اخلاقش و ادعا دست برداشت. شاید شد یکی از خودمون و با خنده ی چندش آوری از نمرود فاصله گرفت.
ابراهیم چند قدمی جلو می آید، روبه روی نمرود می ایستد و می گوید: جناب پادشاه ! وظیفه ی من می باشد تا شما را از عاقبتی حتمی که تا چند لحظه ی دیگر به پایان می رسد , هشدار بدهم , مرگی درد آور دور سرتان چرخ می زند. تا زود است توبه کنید و از ادعای خدایی دست بردارید , بنده ی خدا و این همه استکبار ! این مرگ و عقویت چنان ضجر آور است که به ازرائیل ا لتماس خواهید کرد تا زودتر خلاصتان کند. هیچ کدام از این دور قاب چین ها به دادت نخواهند رسید .
شیطان که همه چیز را زیر نظر دارد , می بیند که بهترین زمان است تا در آتش خشم نمرود بدمد و شعله ورش کند طوری که چیزی از ابراهیم و پیروانش باقی نماند . پس با خشم از ابراهیم می خواهد که دیگر سکوت کند بعد با حالتی خیر خواهانه روبه پادشاه می کند و می گوید: خداوندا ! این حرفا برازنده ی خدایی بی همتا که شما باشید نیست. می خواد شورش به پا کنه , می خواد انقلاب مخملی راه بندازه. با کودتای نرم می خواد حکومتو از دست شما در کنه ، قدرت و جبروتتونو به این بنده ی گناهکار نشون بدید تا علامتی بشه برا بقیه، اگه با این حرفایی که به شما زد و سالم بیرون بره ، بلایی که سر ضحاک اومد به دست اون کاوه آهنگر یک لاقبا، سر شما هم میاد، این مردم هرکدومشون یک کاوه و فریدونن . اگه ........
نمرود با غضب بلند می شود و می ایستد . روبه شیطان، انگشت اشاره اش را روی لب هایش می گذارد و چشم غره ای به او می رود. شیطان هم با کف دست روی دهان خود می زند و تعظیم می کند .
نمرود فریاد میزند : جلاد !
شیطان با شنیدن اسم جلاد، مشت هایش را گره می کند و خنده ای بر پیروزیش می زند. اما ابراهیم بدون این که خم به ابرو بیاورد، بدون هیچ تغییری ، محکم و با وقار ایستاده است .
در باز می شود و جلاد سرخپوش ، با تبر بزرگی بر دوش وارد می شود ، تعظیم جانانه ای می کند.
- خداوندگارا ! در جانثاری و جانگیری آماده ام.
نمرود در حالی که هنوز خوشه انگور در دستش می باشد , با طمانینه آن را بالا می برد، روبروی چشمان جلاد قرار می دهد و آهسته می گوید : طوری که خبر دار نشود خلاصش کن.!
جلاد دولا می شود و با صلابت می گوید: چنان سرش را بزنم که بی سر به منزلش برود , کنار دست عیالش بنشیند و چند فورت چایی که خورد تازه بفهمد که ای دل غافل ..........
ناگهان نمرود چنان سیلی نخراشیده نتراشیده ای به گوش جلاد می زند که کلاهش چند متر آن طرف چپش می افتد و تبرش نیز چند متر آن طرف راستش پرتاب می شود. همه از ترس و تعجب ، میخ کوب شده اند , در چنین زمان و مکانی است که سوراخ موش میلیون ها تومن قیمت می خورد .
کنجکاوی و علت سیلی بی موقع را نمرود جواب می دهد که: بی شعور ، خوب است که آن را جلو چشمانت قرار دادم، پشه چایی می خورد، عیال دارد !؟ ... چند وقتی می شود که از دستش کلافه شده ام. روی حبه ی انگور نشسته بود . الان که دیگر می بینی , آنجاست , وسط تخت ما نشسته است. اگر این بار اشتباه کنی مادرت را به عزایت می نشانم .
جلاد در حالی که دستش روی لپش قرار دارد بلند میشود، اول کلاهش را برمی دارد و روی سر می گذارد، بعد اهسته و روی انگشتان پا , تبرش را بر می دارد و با تمرکز کامل به طرف تخت می خزد , شمشیر را تا جایی که دستانش باز میشود بالای سر می آورد , چند باری نشانه گیری می کند ، آب دهانش را قورت میدهد و محکم روی تخت میزند طوری که تخت دو نیمه می شود و هر کدام به طرفی می افتد.
شیطان به وجد می آید , دست زنان به تخت نزدیک می شود و به صدا در می آید که : آخ ناز شستت !
اگه این ضربه رو گردن ابراهیم می خورد چی می شد !؟ احسنت، احسنت، شیر مادرت حلالت ! پشه که نیست شد و رفت دنبال کارش ! دیگه چیزی از تخت خداوندگارمون، نمرود هم نموند که باهاش پز بدیم .
نمرود در حالی که دارد پشه را با دستانش از خود دور می سازد با خشم فریاد می زند : آره , ارواح پدر دوتایتان , جلاد ! ... جلاد دوم ! ... این جلاد بی عرضه و شیطان را سر بزنید.
نه ... پشه رفت داخل گوشم .... آخ سرم ........... آخ شیطان به دادم برسید ...... پزشکان ..!
در حالی که با دو دست محکم سر خود را گرفته است، روی زمین زانو می زند و با ترس و وحشت می گوید: دارند داخل کله ام کوس و دهل می نوازند ، ... کاری بکنید ... ابراهیم ! غلط کردم، هزار بار غلط کردم به فریادم برسید! بندگی خدایت را میکنم... ابراهیم ... نوکری خودت را می کنم. ... ابراهیم غلط کردم غلط کردم .... از هر چه بدترم خوردم .. 
نامتعادل بلند می شود ، ستون سنگی را در بغل می گیرد و سرش را هی به آن می کوبد تا خون از گوشها , چشم ها و بینی اش بیرون می جهد , دیگر نای ایستادن ندارد , مثل حالت سرگیجه دور خودش می چرخد و محکم به شیطان می خورد , هر دو روی زمین ولو می شوند , با صدایی که از ته چاه بالا می آید و با چشمانی از که از وحشت بیرون زده اند زمزمه می کند : غلط کردم .... یا از دست این پشه خلاصم کنید یا جانم را بگیرید .........
غلط کردم ....... ابراهیم ...... ابراهیم .....ابراهیم .......... ابراهیم .... ابراهیم ........ ابراهیم 

 

نویسنده:بنیامین سیران 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 73
  • آی پی دیروز : 79
  • بازدید امروز : 549
  • باردید دیروز : 631
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,782
  • بازدید ماه : 11,163
  • بازدید سال : 91,169
  • بازدید کلی : 334,879
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی