شاعر در انزواي قفسهاي آجري
نان هست و خواب هست، بگو از چه دلخوري؟
چون شبنمي به حسرت پرواز ماندهاي
چشمانتظار شعله دردي، تلنگري
با هر غزل به ياد عزيزان رفتهات
يك گوشه مينشيني و هي غصه ميخوري
يك چكه آفتاب به چشمت نميچكد
چون كوچههاي شهر از اندوه شب پُري
كارت همين شده است كه تكرار مرگ را
در لحظههاي بيرمق خويش بشمري
جز ميلههاي زنگزده، شيشههاي مات
از باغ و آفتاب نداري تصوري
بنشين، مگر نه اينكه اگر بال واكني
از هر طرف به پنجرهاي بسته ميخوري؟
دست و دلي شكسته و يك شرجي كبود
آخر در اين هواي نفسگير ميبري
مفهوم آسمان تو اين حجم بسته است
پرواز زير سقف قفسهاي آجري
احمدرضا الیاسی