به چله باز نشستم مرور خاطره را
مرور آن شب مرموز پرمخاطره را
و کاهنان نگاهت دوباره می آیند
که دختران من - این شعرهای باکره- را
کنار معبد یک عشق تازه سر ببرند...
( چقدر باد می آید! ببند پنجره را...*)
از آن شبی که تفنگ شکارچی پر دا-ده از کویر دلم دسته های هوبره را-
هنوز باد می آید... و باد می کوبد
به شیشه نازکی بالهای شب پره را...
...
اسیر قلعه ی تنهایی ام... کجایی عشق؟
تو قهرمان منی! بشکن این محاصره را!
*ببند پنجره را باد سرد می آید (ه.ا. سایه)
پانته آ صفایی