من برکه ای حقیر شدم، رود نیستم
امروز آن که باب دلت بود نیستم
حیف از طلا که خرج مطلّای من کنی
دیگر در این معامله پر سود نیستم
در شعله ام جسارت "بَرد و سلام" نیست
"ویل" عذابم آتش نمرود نیستم
من شاعرم چه سود که "سعدی" نمی شوم
من "مهدی" ام دریغ که موعود نیستم
من بر صلیب مُردم و دیگر نمی دمم
باور بکن ستاره ی داوود نیستم
دیگر گذشت دوره ی بالا نشینی ام
خاکسترم به آتش تو، دود نیستم
می سوزم و نمی شنوی، بیش از این مخواه
این شعله بی صداست، نی و عود نیستم
بگذار و بگذر از من و بگذار بگذریم
من دیگر آن که باب دلت بود نیستم
مهدی فرجی