loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
محمد اشرفی بازدید : 267 شنبه 28 تیر 1393 نظرات (0)
سنگ اندیشه به افلاک مزن, دیوانه 
چون که انسانی و از تیره سرطاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو 
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوق رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به توفان و خطر می رانی 
مست از هندسه روشن خویشی, مستی
پشت در آیینه در آیینه سرگردانی
بس کن, ای دل, که در این بزم خرابات شعور
هرکس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ورنه از قافله مور و ملخ درمانی
 
حسین پناهی
از کتاب افلاطون کنار بخاری
محمد اشرفی بازدید : 188 شنبه 28 تیر 1393 نظرات (0)
پُر می شود گهواره از حال و هوایت
وقتی که می آشوبیم با ربنایت
وقتی که می خواهم بشویم صورتم را
وقتی وضو می گیرم از لبخندهایت
گهواره ات بر خاک می افتد وَ آرام
باران می آید از نگاه آشنایت
مثل تمام مردها آزاده هستی
می ایستی تا آخر جان روی پایت
بعدا سه جرعه تیر می نوشی و آنگاه
گلواژه ای می روید از اندوه نایت
وقتی که بی تابی برای دعوت دوست
حتی خدا زل می زند در چشم هایت*
قلب خودت را هدیه کردی و گرفتی
یک مشت عطر یاس و مریم در ازایش *
 
 
محمد حسن اسفندیارپور
محمد اشرفی بازدید : 213 شنبه 28 تیر 1393 نظرات (0)
وطن چادر به سر کرده ،غم از آیینه ها پیداست
شب از مهتاب دلگیر و وطن تنها ترین تنهاست
گلستان می نویسند آه، اما دوزخی در سر
وطن بار دگر برداشت زخمی بر همه پیکر
گلستان نه، که این ننگین ترین کابوس بیداری ست
که صد ها بد تر از تاراج های تیغ تاتاری ست
دلم ابری و بارانی،هوا مسموم باروت است
تفنگم را می آویزم به دستانی که فرتوت است
ارس از اشک ها لبریز ارس از داغ پژمرده
پذیرفتم که در شاهی غرور مرد ها مرده
پذیرفتم که آذربایجانم زخم بر دارد
مبادا ابروی شاهی زِ دردم اخم بر دارد
صدای ضجه می آید که من تبریز در بندم
- بهار آمد ولی افسوس دیگر من نمی خندم-
به رقص باد و شمشاد و شکوه چرخش پرچم
لباس تیره می پوشم به یاد این همه ماتم
شبانگاهان پر از مویه،فغان مادری شیدا
سر گور پسرها و غرور این زن تنها
غبار ترکمانچای از در و دیوار می پاشد
و بر دلشوره ی این دل غم و آوار می پاشد
بزن ای دشمن دیرین ،بچاکان استخوانم را
که من با دست خود بر باد دادم دودمانم را
در اینجا دوست در دستان خود صد دشنه ها دارد
که بر رگ های ایرانش هزاران زخم می کارد
چه سر هایی که از تن ها جدا و تاج ها بر سر
چه خون هایی که می نوشند از این جام شرنگ آور
چه دستانی که بر شمشیرها جامانده و افسوس
چه زن هایی که دل دادند در آغوش اقیانوس
چه زن هایی که هنگام خطر سینه سپر کردند
چه مردانی که هنگام خطر عزم سفر کردند
چه سرداران که بر لب ها همه نام وطن دارند
و پرچم را کفن برتن بجای پیرهن دارند
وطن، تهمینه هایت درد مردان را بغل کردند
هزاران زهر را نوشیده اند و چون عسل کردند
تماشا کن که چون بیگانگان چشم طمع بردند
رشیدانت خروشیدند و خنجر ها دراوردند
                       *
تنم لبریز ایران است و روحم تشنه ی باران
درونم جشن انگور است و ساقی مست می خواران
ستاری می زند درویش در بالا بلند شهر 
که می چرخد وّ می رقصد زمین بر کام عیاران
کمان و تیر آرش را بیاویز آسمانت را
که بر گشتند از ویرانه های جنگ سرداران
بگو سهراب برخیزد غمی در استخوانم هست
که بی هنگام می بارد دلم از داغ قاجاران
                      *
هوای شهر مسموم است و مرگ آفتاب امروز
همه بیدار بیدارند و تهران غرق خواب امروز
دهان آسمانم را پر از کافور می بینم
وّ استبداد ایران را چه بس ناجور می بینم
کجا فریاد آزادی در این پس کوچه ها پیداست
کجا آن شاه می داند وطن تنها ترین تنهاست
همان شاهی که مشغول عروسک بازی خویش است
همان شاهی که از مردی نشانش هیبت و ریش است
بگو مشروطه خواهان از دل تاریخ برخیزند
به دور گردن ایران درفش کاوه آویزند
جگر در سینه های مردمم سیلابه ی خون شد
کویر لوت ازین غمبادها مرداب هامون شد
زِ نستعلیق چشمانم به خون آویختم شب را
<کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها>
 
محمد حسن اسفندیارپور
محمد اشرفی بازدید : 326 شنبه 28 تیر 1393 نظرات (0)
انگار موسی را به کوه طور آوردند
 
خورشید را از بی کرانِ نور آوردند
 
از باغ های گمشده انگور آوردند
 
هشت آسمان را سمت نیشابور آوردند
 
دیدم میان برکه ها مهتاب جاری را
 
در ایستگاه واژه ها آیینه کاری را
 
وقتی عصای نام تو بر جان نیل افتاد
 
وقتی تبر با رخصتت دست خلیل افتاد
 
وقتی نگاهت بر گره های دخیل افتاد
 
تابوت دریا روی دوش جبرئیل افتاد
 
لب باز کن تا روح تاک از جام برخیزد
 
تا بایزید از چله ی بسطام برخیزد
 
انگور از شرم حضورش رو سیاه است و
 
خورشید بی چشمانتان بی سرپناه است و
 
مهتاب سرگرم طواف بارگاه است و
 
چشمی به راه ریل های ایستگاه است و
 
از بال های جبرئیل اندوه می بارد
 
بارانِ دلتنگی میان کوه می بارد
 
از بیت هایم پر گشودند این کبوتر ها
 
رفتند تا دریای نور و شهر مرمر ها
 
من ماندم و آتشفشان سرد باور ها
 
مانند یوسف با ترنج و خون دلبر ها
 
مانند برگی که بروی آب افتاده
 
عمریست دنیا بی حضورت خواب افتاده
 
عمریست در رگ های شب انگور می رقصد
 
ساقی میان میکده مخمور می رقصد
 
در خانقاه مولوی، ماهور می رقصد
 
در آشیان بی نشانت حور می رقصد
 
پرواز سهم ما زمینی های دلتنگ است
 
با بال های خسته مان طوفان هم آهنگ است
 
طوفان وزید و آسمان دلگیر گنبد شد
 
عطر گلاب طوس همنام محمد(ص) شد
 
شاعر به راه افتاد و چشمش رو به مشهد شد
 
وقتی کبوتر از مدار خستگی رد شد –
 
- بی اختیار از شعر خود شب زنده داری کرد
 
سجاده را با اشک هایش آبیاری کرد
 
آتش جواب زخم های ته نشینم نیست
 
حتی بهاری در پگاه فرودینم نیست
 
دیگر صدایی در سکوت سهمگینم نیست
 
خونی اگر در لاله ها باید ببینم نیست
 
از آفتاب مهربانی جام می خواهم
 
تا هشتمین دریا فقط یک گام می خواهم
 
 
محمدحسن اسفندیار پور

 

محمد اشرفی بازدید : 181 دوشنبه 23 تیر 1393 نظرات (0)
شعری از خودم، تقدیم به امام عصر: 
------------------------------------------------
اینجا تمام مردمش عجیبن
واسه عزیزاشون همه غریبن
 
اینجا همه عاشقی شون گناهه
عاشقی شون فقط واسه نگاهه
 
اینجا دیگه خنده صفا نداره
تو ذهنشون خنده وفا نداره
 
اینجا همه دارن از هم دور میشن
تو لطف و مهربونی ها کور میشن
 
اینجا زمان بچه بودن کمه
بزرگ بشی تموم هستی ات غمه
 
حتی دیگه بچه ها هم میدونن
که وقتی که بزرگ بشن دیوونن
 
اینجا باید واسه همه گم بشی
واسه یه روباه دیگه دم بشی
 
تو شهر باید همیشه یک سایه بود
برای مشکلات فقط ناله بود
 
مردم اینجا همه غصه دارن
تو سینشون همه یه قصه دارن
 
قصه ای که تهش همیشه خوبه
قصه ای که واسه بدا غروبه
 
قصه عاشق شدن دوباره
قصه پیدا شدن یه چاره
 
قصه ی یک هزار و سیصد و چند
قصه ای که دلا رو میکنه قند
 
قصه ی انتظار مردم شهر
قصه ای که می بره از دلا قهر
 
بیاین همه منتظرش بمونیم
بیاین همه از ته دل بخونیم:
 
" بیا که شهرمون رو غم گرفته
که اعتقادمون بو نم گرفته
 
بیا همه دوباره آدم میشیم
دوباره باز شهره عالم میشیم
 
بیا همه منتظر امیدن
آخه اونه که تا حالا ندیدن
 
بیا که من یه مهدیار دیگم
بیا که مردم ببینن چی میگم"
 
محمد اشرفی
1393/4/5
محمد اشرفی بازدید : 214 جمعه 23 خرداد 1393 نظرات (0)
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
 
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند
 
گوییا باور نمی‌دارند روز داوری 
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند
 
یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان 
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند
 
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان 
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند
 
حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد 
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند
 
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی 
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند
 
صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند
 
حافظ
 
 
لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

تعداد صفحات : 26

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 69
  • آی پی دیروز : 79
  • بازدید امروز : 449
  • باردید دیروز : 631
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,682
  • بازدید ماه : 11,063
  • بازدید سال : 91,069
  • بازدید کلی : 334,779
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی