وطن چادر به سر کرده ،غم از آیینه ها پیداست
شب از مهتاب دلگیر و وطن تنها ترین تنهاست
گلستان می نویسند آه، اما دوزخی در سر
وطن بار دگر برداشت زخمی بر همه پیکر
گلستان نه، که این ننگین ترین کابوس بیداری ست
که صد ها بد تر از تاراج های تیغ تاتاری ست
دلم ابری و بارانی،هوا مسموم باروت است
تفنگم را می آویزم به دستانی که فرتوت است
ارس از اشک ها لبریز ارس از داغ پژمرده
پذیرفتم که در شاهی غرور مرد ها مرده
پذیرفتم که آذربایجانم زخم بر دارد
مبادا ابروی شاهی زِ دردم اخم بر دارد
صدای ضجه می آید که من تبریز در بندم
- بهار آمد ولی افسوس دیگر من نمی خندم-
به رقص باد و شمشاد و شکوه چرخش پرچم
لباس تیره می پوشم به یاد این همه ماتم
شبانگاهان پر از مویه،فغان مادری شیدا
سر گور پسرها و غرور این زن تنها
غبار ترکمانچای از در و دیوار می پاشد
و بر دلشوره ی این دل غم و آوار می پاشد
بزن ای دشمن دیرین ،بچاکان استخوانم را
که من با دست خود بر باد دادم دودمانم را
در اینجا دوست در دستان خود صد دشنه ها دارد
که بر رگ های ایرانش هزاران زخم می کارد
چه سر هایی که از تن ها جدا و تاج ها بر سر
چه خون هایی که می نوشند از این جام شرنگ آور
چه دستانی که بر شمشیرها جامانده و افسوس
چه زن هایی که دل دادند در آغوش اقیانوس
چه زن هایی که هنگام خطر سینه سپر کردند
چه مردانی که هنگام خطر عزم سفر کردند
چه سرداران که بر لب ها همه نام وطن دارند
و پرچم را کفن برتن بجای پیرهن دارند
وطن، تهمینه هایت درد مردان را بغل کردند
هزاران زهر را نوشیده اند و چون عسل کردند
تماشا کن که چون بیگانگان چشم طمع بردند
رشیدانت خروشیدند و خنجر ها دراوردند
*
تنم لبریز ایران است و روحم تشنه ی باران
درونم جشن انگور است و ساقی مست می خواران
ستاری می زند درویش در بالا بلند شهر
که می چرخد وّ می رقصد زمین بر کام عیاران
کمان و تیر آرش را بیاویز آسمانت را
که بر گشتند از ویرانه های جنگ سرداران
بگو سهراب برخیزد غمی در استخوانم هست
که بی هنگام می بارد دلم از داغ قاجاران
*
هوای شهر مسموم است و مرگ آفتاب امروز
همه بیدار بیدارند و تهران غرق خواب امروز
دهان آسمانم را پر از کافور می بینم
وّ استبداد ایران را چه بس ناجور می بینم
کجا فریاد آزادی در این پس کوچه ها پیداست
کجا آن شاه می داند وطن تنها ترین تنهاست
همان شاهی که مشغول عروسک بازی خویش است
همان شاهی که از مردی نشانش هیبت و ریش است
بگو مشروطه خواهان از دل تاریخ برخیزند
به دور گردن ایران درفش کاوه آویزند
جگر در سینه های مردمم سیلابه ی خون شد
کویر لوت ازین غمبادها مرداب هامون شد
زِ نستعلیق چشمانم به خون آویختم شب را
<کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها>
محمد حسن اسفندیارپور