شعری از خودم، تقدیم به امام عصر:
------------------------------------------------
اینجا تمام مردمش عجیبن
واسه عزیزاشون همه غریبن
اینجا همه عاشقی شون گناهه
عاشقی شون فقط واسه نگاهه
اینجا دیگه خنده صفا نداره
تو ذهنشون خنده وفا نداره
اینجا همه دارن از هم دور میشن
تو لطف و مهربونی ها کور میشن
اینجا زمان بچه بودن کمه
بزرگ بشی تموم هستی ات غمه
حتی دیگه بچه ها هم میدونن
که وقتی که بزرگ بشن دیوونن
اینجا باید واسه همه گم بشی
واسه یه روباه دیگه دم بشی
تو شهر باید همیشه یک سایه بود
برای مشکلات فقط ناله بود
مردم اینجا همه غصه دارن
تو سینشون همه یه قصه دارن
قصه ای که تهش همیشه خوبه
قصه ای که واسه بدا غروبه
قصه عاشق شدن دوباره
قصه پیدا شدن یه چاره
قصه ی یک هزار و سیصد و چند
قصه ای که دلا رو میکنه قند
قصه ی انتظار مردم شهر
قصه ای که می بره از دلا قهر
بیاین همه منتظرش بمونیم
بیاین همه از ته دل بخونیم:
" بیا که شهرمون رو غم گرفته
که اعتقادمون بو نم گرفته
بیا همه دوباره آدم میشیم
دوباره باز شهره عالم میشیم
بیا همه منتظر امیدن
آخه اونه که تا حالا ندیدن
بیا که من یه مهدیار دیگم
بیا که مردم ببینن چی میگم"
محمد اشرفی
1393/4/5