1
سرود پنجم سرود آشنائيهاي ژرفتر است.
سرود اندهگزاريهاي من است و
اندهگساري او.
نيز
اين
سرود سپاسي ديگرست
سرود ستايشي ديگر:
ستايش دستي كه
مضرابش نوازشيست-
و هر تار جان مرا به سرودي تازه مينوازد ( و اين سخن
چه قديميست!)
دستي كه همچون كودكي
گرم است
و رقص شكوهمنديها را
در كشيدگي سرانگشتان خويش
ترجمه ميكند.
آن لبان
بيش از آن كه گيرنده باشد
ميبخشد.
آن چشمها
پيش از آن كه نگاهي باشد
تماشائيست.
و اين
پاسداشت آن سرود بزرگ است
كه ويرانه را
به نبرد با ويراني به پاي ميدارد.
لبي
دستي و چشمي
قلبي كه زيبائي را
در اين گورستان خدايان
بهسان مذهبي
تعليم ميكند
اميدي
پاكي و ايماني
زني
كه نان و رختش را
در اين قربانگاه بيعدالت
برخي محكومي ميكند كه منم.
2
جستنش را پا نفرسودم:
به هنگامي كه رشته دار من از هم گسست
چنان چون فرمان بخششي فرودآمد.-
هم در آن هنگام
كه زمين را ديگر
به رهائي من اميدي نبود
و مرا به جز اين
امكان انتقامي
كه بدانديشانه بيگناه بمانم!
جستنش را پا نفرسودم.
نه عشق نخستين
نه اميد آخرين بود
نيز
پيام ما لبخندي نبود
نه اشكي.
همچنان كه،با يكديگر چون به سخن درآمديم
گفتنيها را همه گفته يافتيم
چندان كه ديگر هيچچيز در ميانه
نا گفته نمانده بود.
3
خاك را بدرودي كردم و شهر را
چرا كه او،نه در زمين و شهر و نه در دياران بود.
آسمان را بدرود كردم و مهتاب را
چرا كه او،نه عطر ستاره نه آواز آسمان بود.
نه از جمع آدميان نه از خيل فرشتگان بود،
كه اينان هيمه دوزخند
و آن يكان
در كاري بياراده
به زمزمهئي خوابآلوده
خداي را
تسبيح ميگويند.
سرخوش و شادمانه فرياد برداشتم:
((-أي شعرهاي من،سروده و ناسروده!
سلطنت شما را ترديدي نيست
اگر او به تنهائي
خواننده شما باد!
چرا كه او بينيازي من است از بازارگان و از همه خلق
نيز از آنكسان كه شعرهاي مرا ميخوانند
تنها بدينانگيزه كه مرا به كند فهمي خويش سرزنشي كنند!-
چنين است و من اين را،هم در نخستين نظر باز دانستهام.))
4
اكنون من و او دوپاره يك واقعيتيم.
در روشنائي زيبا
در تاريكي زيباست.
در روشنائي دوسترش ميدارم
و در تاريكي دوسترش ميدارم.
من به خلوت خويش از برايش شعرها ميخوانم كه از سر
احتياط هرگزا بر كاغذي نبشته نميشود. چرا كه
چون نوشته آيد و بادي به بيرونش افكند از غضب
پوست بر اندام خواننده بخواهد دريد.
گرچه از قافلههاي لعنتي در اين شعرها نشانهئي نيست؛( از
آن گونه قافلهها بر گذرگاه هر مصراع،كه پنداري
حاكمي خل ناقوسباناني بر سر پيچ هر كوچه بر گماشته
است تا چون رهگذري پا بهپاي انديشههاي فرتوت
پيزري چرت زنان ميگذرد پتك به ناقوس فرو كوبند
و چرتش را چون چلواري آهارخورده بردرند تا
از ياد نبرد كه حاكم شهر كيست)-اما خشم خواننده
آن شعرها،از نبود ناقوسبانان خرگردني از آنگونه
نيست. نيز نه از آن روي كه زنگوله وزني چرا به
گردن اين استر آونگ نيست تا از درازگوش نثرش
بازشناسند. نيز نه بدان سبب كه فيالمثل شعري از
اينگونه را غزل چرا ناميدهام:
5
غزل درود و بدرود
با درودي به خانه ميآئي و
با بدرودي
خانه را ترك ميگوئي.
أي سازنده!
لحظه عمر من
به جز فاصله ميان اين درود و بدرود نيست:
اين آن لحظه واقعيست
كه لحظه ديگر را انتظار ميكشد.
نوساني در لنگر ساعت است
كه لنگر را با نوساني ديگر به كار ميكشد.
گاكي است پيش از گامي ديگر
كه جاده را بيدار ميكند.
تداومي است كه زمان مرا ميسازد
لحظههائي است كه عمر مرا سرشار ميكند.
6
باري،خشم خواننده از آن روست كه ما حقيقت و زيبائي را
با معيار او نميسنجيم و بدينگونه آن كوتاهانديش از
خواندن هر شعر سخت تهيدست باز ميگردد.
روزي فيالمثل،قطعهيي ساز كرده بر پاره كاغذي نوشتم كه
قضا را،باد،آن پاره كاغذ به كوچه درافكند،پيش
پاي سياهپوش مردي كه از گورستان باز ميآيد به شب
آدينه،با چشماني سرخ و برآماسيده-چرا كه بر
تربت والد خويش بسيار گريسته بود.-
و اين است آن قطعه كه باد سخنچين،با آن به گور پدر گريسته
در ميان نهاد:
7
به يك جمجمه
پدرت چون گربه بالغي
مي ناليد
و مادرت در انديشه درد لذتناك پايان بود
كه از رهگذر خويش
قنداقه خالي تو را
ميبايست
تا از دلقكي حقير
بينبارد،
و أي بسا به رؤياي مادرانه منگولهئي
كه برقبه شبكلاه تو ميخواست دوخت.
باري-
و حركت گاهواره
از اندام نالان پدرت
آغاز شد.
گورستان پير
گرسنه بود،
و درختان جوان
كودي ميجستند!-
ماجرا همه اين است
آري
ورنه
نوسان مردان و گاهوارهها
به جز بهانهئي
نيست.
اكنون جمجمهات
عريان
بر همه آن تلاش و تكاپوي بيحاصل
فيلسوفانه
لبخندي ميزند.
به حماقتي خنده ميزند كه تو
از وحشت مرگ
بدان تن در دادي:
به زيستن،
با غلي برپاي و
غلادهيي
برگردن.
زمين
مرا و تو را و اجداد ما را به بازي گرفته است.
و اكنون
به انتظار آن كه جاز شاخته اسرافيل آغاز شود
هيچ به از نيشخند زدن نيست.
اما من آنگاه نيز بنخواهم جنبيد
حتي به گونه حلاجان،
چرا كه ميان تمامي سازها
سرنا را بسي ناخوش ميدارم.
8
من محكوم شكنجهئي مضاعفم:
اين چنين زيستن،
و اين چنين
در ميان زيستن
با شما زيستن
كه ديري دوستارتان بودهام.
من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادي و درد
سر درآوردم،
گل خورشيد را اما
هرگز ندانستم
كه ظلمت گردان شب
چه گونه تواند شد!
ديدم آنان را بيشماران
كه دل از همه سودائي عريان كرده بودند
تا انسانيت را از آن
علمي كنند-
و در پس آن
به هرآنچه انسانيست
تف ميكردند!
ديدم آنان را بيشماران،
و انگيزههاي عداوتشان چندان ابلهانه بود
كه مردگان عرصه جنگ را
از خنده
بيتاب ميكرد؛
و رسم و راه كينه جوئيشان چندان دور از مردي و مردي بود
كه لعنت ابليس را
برميانگيخت…
أي كلاديوس ها!
من برادر اوفلياي بيدست و پايم؛
و امواج پهنابي كه او را به ابديت ميبرد
مرا به سرزمين شما افكنده است.
9
در به درتر از باد زيستم
در سرزميني كه گياهي در آن نميرويد.
أي تيز خرامان!
لنگي پاي من
از ناهمواري راه شما بود.
10
برويم أي يار،أي يگانه من!
دست مرا بگير!
سخن من نه از درد ايشان بود،
خود از دردي بود
كه ايشانند!
اينان دردند و بود خود را
نيازمند جراحات به چركاندر نشستهاند.
و چنين است
كه چون با زخم و فساد و سياهي به جنگ برخيزي
كمر به جنگت استوارتر ميبندند.
برويم أي يار،أي يگانه من !
برويم و،دريغا!به همپائي اين نوميدي خوفانگيز
به همپائي اين يقين
كه هرچه از ايشان دورتر ميشويم
حقيقت ايشان را آشكارهتر
درمييابيم!
با چه عشق و چه به شور
فوارههاي رنگينكمان نشاكردم
به ويرانه رباط نفرتي
كه شاخساران هر درختش
انگشتيست كه از قعر جهنم
به خاطرهئي اهريمنشاد
اشارت ميكند.
و دريغا-أي آشناي خون من أي همسفر گريز!-
آنها كه دانستند چه بيگناه در اين دوزخ بيعدالت
سوختهام
در شماره
از گناهان تو كمترند!
11
اكنون رخت به سراچه آسماني ديگر خواهم كشيد.
آسمان آخرين
كه ستاره تنهاي آن
توئي.
آسمان روشن
سرپوش بلورين باغي
كه تو تنها گل آن،تنها زنبور آني.
باغي كه تو
تنها درخت آني
و بر آن درخت
گلي است يگانه
كه توئي.
أي آسمان و درخت وباغ من،گل و زنبور و كندوي من!
با زمزمه تو
اكنون رخت به گستره خوابي خواهم كشيد
كه تنها رؤياي آن
توئي.
12
اين است عطر خاكستري هوا كه از نزديكي صيح سخن
ميگويد.
زمين آبستن روزي ديگر است.
اين است زمزمه سپيده
اين است آفتاب كه برميآيد.
تك تك،ستارهها آب ميشوند
و شب
بريده بريده
به سايههاي خرد تجزيه ميشود
و در پس هرچيز
پناهي ميجويد.
و نسيم خنك بامدادي
چونان نوازشيست.
عشق ما دهكدهئي است كه هرگز به خواب نميرود
نه به شبان و
نه به روز،
و جنبش و شور حيات
يك دم در آن فرونمينشيند.
هنگام آن است كه دندانهاي تو را
در بوسهئي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم.
تا دست تو را بهدست آرم
از كدامين كوه
ميبايدم گذشت
تا بگذرم
از كدامين صحرا
از كدامين دريا
ميبايدم گذشت
تا بگذرم.
روزي كه اين چنين به زيبائي آغاز ميشود
(به هنگامي كه آخرين كلمات تاريك غمنامه گذشته را
با شبي كه در گذر است
به فراموشي باد شبانه سپردهام)،
از براي آن نيست كه در حسرت تو بگذرد.
تو باد و شكوفه و ميوهيي،أي همه فصول من!
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانگي را آغاز كنم.
احمد شاملو