شبی حرص مرا همراه پیراهن درآوردی
و دکمه دکمه احساس مرا از تن درآوردی
دلت این پا و آن پا کرد و آخر تن به رفتن داد
و زنجیر مرا با بغض از گردن درآوردی
پریشان ایستادی با سکوتی تلخ بر درگاه
و با دستت برایم حالت رفتن درآوردی
سفر کردی که از پل های دنیا رد شوی اما
سر از یک کوچه ی بن بست بی روزن درآوردی
خیابان در خیابان زخم خوردی گرچه برگشتی
و از قلبم هزاران خار با سوزن درآوردی
صداقت، عشق، ایمان، دوستی، افسوس من یک عمر
دلم خوش بود با این واژه های من درآوردی
عبدالحسین انصاری