loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
محمد اشرفی بازدید : 230 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

ای چشم تو از هر چه غزل گیراتر
لبخند تو از خنده ی گل زیباتر

در برکه ی آرام تو حتی مهتاب
صد بار ز خورشید شده والاتر

تو پنجره ی وا شده بر هر جنگل
تو قطره ی از شوق شده دریاتر

خوبان جهان آنچه تو داری دارند
در عشق ، تو از یک یکشان بالاتر

کورس احمدی

محمد اشرفی بازدید : 187 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

آه ، که این قدر دلم را نشکانید
هیزم به دل سوخته ی من نرسانید

روزی دل من مرحم زخم دلتان بود 
دیگر بس است این قدر به من سم نخورانید

از کوی ره یار پر از گرد و غبارم
گرد از رخ آیینه ی این دل نتکانید 

جز داغ غم هجر به قلبم شرری نیست 
از زخم زبان داغ جدیدی ننشانید 

ای کاش که بر خاک دلم جای نصیحت 
از جانب خود تخم محبت بفشانید 

 

محمد آل احمد

محمد اشرفی بازدید : 625 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاييز بطور مايل از پشت شيشه‌های در، روی ميز و نيمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابيد و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خيابان و باغ بزرگ همسايه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد.

شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، رديف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قيافه‌ها ناتمام بود و مثل اين بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قيافه پدران‌شان گردند. يقيناً پيکر آن‌ها را مجسمه‌ساز ماهری ساخته بود اجازه نمی‌داد که کسی آن‌ها را از کارگاه او بيرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چيز گذشته بی‌مهارتی او را می‌رساند و برايش بدنامی داشت. مثل اين بود که بايد جای دماغ‌ها عوض می‌شد و يا در صورت‌ها خطوطی احداث می‌گرديد. نگاه‌ها گنگ و بی‌نور بود. بيشتر به توله سگ شبيه بودند تا به آدمی‌زاد. يک چيزهايی در قيافه آن‌ها کم بود.


سه رديف ميز از آخر کلاس خالی بود و روي‌شان خاک گچ و گرد نشسته بود. يک نقشه ايران و يک عکس رنگی اسکلت آدمی‌زاد با استخوان‌های بدقواره و يغور که دندان‌هايش کيپ روی هم خوابيده بود و چشم هايش مثل دو حلقه چاه بی‌انتها توی کاسه سرش سياهی می‌زد، در اين طرف و آن طرف تخته سياه زهوار دررفته‌ای که شاگردها روش می‌نوشتند آويزان بود. مقداری کاغذ مچاله شده و مشتی گچ و يک تخته پاک‌کن که نمدش از تخته ور آمده و به مويی بند بود، گوشه کلاس بغل صندوق لبه کوتاهی که پر از خرده کاغذ بود ريخته بود. يک عکس که شبيه به عکس آدمی‌زاد بود با دماغ گنده و سبيل سفيد و چشمان شرربار بی‌عاطفه با سردوشی‌های مليله و سينه پر از مدال و نشان‌هايی که ظاهراً خودش بخودش داده بود مثل الولک سر جاليز بالای تخته توی قاب عکس خودش نشسته بود و به شاگردها ماه‌رخ میرفت.


ميز معلم از ميزهای ديگر بلندتر بود. رويش يک دفتر بزرگ حاضر وغايب که اسم شاگردها تويش نوشته شده بود و يک ليوان بلور روسی که دوتا شاخه گل نرکسی از حال رفته و...

 

جزئیات در ادامه مطلب

محمد اشرفی بازدید : 729 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

به قدری این حادثه زنده است كه از میان تاریكی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز می‌درخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظه‌ام باقی است.
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خیال می‌كردم عینك مثل تعلیمی و كراوات یك چیز فرنگی‌مأبی است كه مردان متمدن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دائی جان میرزا غلامرضا ـ كه خیلی به خودش ور می‌رفت و شلوار پاچه تنگ می‌پوشید و كراوات از پاریس وارد می‌كرد و در تجدد افراط داشت، به طوری كه از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینكی بود كه دیده بودم. علاقه دائی جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فكرم تقویت كرد. گفتم هست و نیست، عینك یك چیز متجددانه است كه برای قشنگی به چشم می‌گذارند.
 این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه‌ای كه در آن تحصیل می‌كردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش كند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس می‌خرید ناله‌اش بلند بود.
متلكی می‌گفت كه دو برادری مثل علم یزید می‌مانید. دراز دراز، می‌خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید! در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید. بی‌آنكه بدانم چشمم ضعیف و كم‌سوست. چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم، بی‌اراده در همه كلاس‌ها به طرف نیمكت ردیف اول می‌رفتم. همه شما مدرسه رفته‌اید و می‌دانید كه نیمكت اول مال بچه‌های كوتاه قدست. این دعوا در كلاس بود. همیشه با بچه‌های كوتوله دست به یقه بودم. اما چون كمی جوهر شرارت داشتم، طفلك‌ها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوطی بازی‌های خارج از كلاس تسلیم می‌شدند. اما كار بدینجا پایان نمی‌گرفت. یك روز معلم خودخواه لوسی‌ دم در مدرسه یك كشیده جانانه به گوشم نواخت كه...

 

جزئیات در ادامه مطلب

محمد اشرفی بازدید : 204 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.

پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و … چنین هم شد.

او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».

پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید.

با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست.

سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.

سال‌ها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!

محمد اشرفی بازدید : 202 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

نشِنیدی كه دلم گفت بمان ایست نرو
به خدا وقت خدا حافظی ات نیست نرو

نكند فكـــر كنی در دل من مهر تو نیست
گوش كن نبض دلم زمزمه اش چیست نرو

كاش این ساده دلی های مرا كرده قبول
به خدا در دل من مهر كسی نیست نرو

حجم شب طی شد ومن پشت سرت داد زدم
كـــــــــه بمان زندگیم ،عشق صباحیست نرو

گرچه دل دفتر عاشق شدگان سوخت ولی
باز ازآن مانده هنوز اسم تو در لیست نرو

ترس من گم شدن عقربه ها نیست ولی
بی گمان راه توآخر به دو راهیست نــرو

 

اردشیر آقایی

لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

تعداد صفحات : 70

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 89
  • آی پی دیروز : 79
  • بازدید امروز : 834
  • باردید دیروز : 631
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,067
  • بازدید ماه : 11,448
  • بازدید سال : 91,454
  • بازدید کلی : 335,164
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی