loading...
انجمن مجازی ادبیات فارسی
ارسال مطالب

شما دوست عزیز می توانید اشعار ،داستان و یا ضرب المثل های خود را ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.

با تشکر


همچنین برای ثبت لینک وبسایت شما در لینکدونی خوان هشتم ، با ما در تماس باشید.


لینکدونی خوان هشتم

تبليغات
فروشگاه شارژ خوان هشتم 
موبايلتو راحت شارژ كن!

آخرین ارسال های انجمن
محمد اشرفی بازدید : 393 سه شنبه 20 تیر 1391 نظرات (0)

من غلام قمرم ، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت
آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر ،هيچ مگو
گفتم :اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت : آن چيز دگر نيست دگر ، هيچ مگو
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي ، جز كه به سر هيچ مگو
قمري ، جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم : اي دل چه مه است اين ؟ دل اشارت مي كرد
كه نه اندازه توست اين بگذر هيچ مگو
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است ؟
گفت : اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم : اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گفت : مي باش چنين زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو ، رخت ببر، هيچ مگو
گفتم : اي دل پدري كن ، نه كه اين وصف خداست ؟
گفت : اين هست ولي جان پدر هيچ مگو

 

مولوی

محمد اشرفی بازدید : 257 سه شنبه 20 تیر 1391 نظرات (3)
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از كشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم  

 

چه مهمانان بي دردسري هستند مردگان
نه به دستي ظرفي را چرك مي كنند
نه به حرفي دلي را آلوده
تنها به شمعي قانعند
و اندكي سكوت... 

 

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ...

 

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟...

 

محمد اشرفی بازدید : 347 سه شنبه 20 تیر 1391 نظرات (1)

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

 

پیوند عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

 

با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد در رنج و خود پرستی

باضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باشl

بیماری اندراین غم خوشتر زتندرستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

آری طریق رندان چالاکی است و چستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخواست

کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی

خار ار چه جان بکاهد ، گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخی من در جنب ذوق مستی.

 

 

 

محمد اشرفی بازدید : 475 سه شنبه 20 تیر 1391 نظرات (0)

خواهی که کسی شوی زهستی کم کن

ناخورده شراب وصل مستی کم کن

با زلف بتان دراز دستی کم کن

بت را چه گنه تو بت‌پرستی کم کن

 

گفتار نکو دارم و کردارم نیست

از گفت نکوی بی عمل عارم نیست

دشوار بود کردن و گفتن آسان

آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست

 

دلخسته و سینه چاک می‌باید شد

وز هستی خویش پاک می‌باید شد

آن به که به خود پاک شویم اول کار

چون آخر کار خاک می‌باید شد

 

قومی ز خیال در غرور افتادند

و ندر طلب حور و قصور افتادند

قومی متشککند و قومی به یقین

از کوی تو دور دور دور افتادند

 

از لطف تو هیچ بنده نومید نشد

مقبول تو جز مقبل جاوید نشد

مهرت بکدام ذره پیوست دمی

کان ذره به از هزار خورشید نشد

 

رفتم به کلیسیای ترسا و یهود

دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود

با یاد وصال تو به بتخانه شدم

تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود

 

در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود

با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود

زهرست گناه و توبه تریاک وی است

چون زهر به جان رسید تریاک چه سود

 

هرگز دلم از یاد تو غافل نشود

گر جان بشود مهر تو از دل نشود

افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل

عکسی که به هیچ وجه زایل نشود

 

یا رب بگشا گره ز کار من زار

رحمی که زعقل عاجزم در همه کار

جز در گه تو کی بودم در گاهی

محروم ازین درم مکن یا غفار

 

مجنون و پریشان توام دستم گیر

سرگشته و حیران توام دستم گیر

هر بی سر و پا چو دستگیری دارد

من بی سر و سامان توام دستم گیر

 

در هر سحری با تو همی گویم راز

بر درگه تو همی کنم عرض نیاز

بی منت بندگانت ای بنده نواز

کار من بیچارهٔ سرگشته بساز

 

گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم

چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم

غم سوی تو هرگز گذری می‌نکند

آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم

 

غمناکم و از کوی تو با غم نروم

جز شاد و امیدوار و خرم نروم

از درگه همچو تو کریمی هرگز

نومید کسی نرفت و من هم نروم

 

یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم

محتاج برادران و خویشان نشوم

بی منت خلق خود مرا روزی ده

تا از در تو بر در ایشان نشوم

 

از هستی خویش تا پشیمان نشوی

سر حلقهٔ عارفان و مستان نشوی

تا در نظر خلق نگردی کافر

در مذهب عاشقان مسلمان نشوی

 

در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی

وز گرمی بحث مجلس افروز شوی

در مکتب عشق با همه دانایی

سر گشته چو طفلان نوآموز شوی

 

خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی

و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی

روزی دو هزار بنده آزاد کنی

به زان نبود که خاطری شاد کنی

 

تا نگذری از جمع به فردی نرسی

تا نگذری از خویش به مردی نرسی

تا در ره دوست بی سر و پا نشوی

بی درد بمانی و به دردی نرسی

 

دنیا طلبان ز حرص مستند همه

موسی کش و فرعون پرستند همه

هر عهد که با خدای بستند همه

از دوستی حرص شکستند همه

 

یا رب نظری بر من سرگردان کن

لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن

با من مکن آنچه من سزای آنم

آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن

محمد اشرفی بازدید : 359 سه شنبه 20 تیر 1391 نظرات (0)
 

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی


ملامتگوی بی​حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی


به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی


چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته​ست گویایی

 

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی


تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده​ای بر چشم بیداران نبخشایی



گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

 
دعایی گر نمی​گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

 

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

 

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی 


قیامت می​کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرهایی 


 
محمد اشرفی بازدید : 314 سه شنبه 20 تیر 1391 نظرات (0)
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
 
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
 
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
 
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
 
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
 
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
 
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
 
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
 
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
 
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
 
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم
 
لینک به صفحه

برای لینک به صفحه ای که مشاهده می کنید،کد زیر را کپی کرده و در وبلاگ خود قرار دهید.


کد اشتراک گذاری لینک

تعداد صفحات : 70

درباره ما
Profile Pic
زیباترین اشعار،داستان و ضرب المثل های فارسی در انجمن مجازی ادبیات فارسی / شما می توانید با عضویت در سایت،اشعار و داستانهای خود ویا دیگران را ارسال کنید تا با نام خودتان نمایش داده شود. با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره انجمن مجازی ادبیات فارسی؟
    کدام موضوع انجمن توجه شما را جلب می کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 415
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 173
  • آی پی دیروز : 81
  • بازدید امروز : 326
  • باردید دیروز : 603
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 2,399
  • بازدید ماه : 2,096
  • بازدید سال : 82,102
  • بازدید کلی : 325,812
  • کدهای اختصاصی
    ‪Google+‬‏
    اشعار کاربران سایت

    اشعار محمدعلی ساکی:

    رباعی(محمد علی ساکی)

    توهم

    نرخ دیه

    ماهی تنگ

    رود

    و...

    ----------------------------------------------------

    اشعار بانو فاطمه فراهانی:

    راز روشنایی